۱۴۰۲/۱۲/۰۹

۱۴۰۲/۱۲/۰۹

Good morning

گاهی زمانت را و یا بهتره بگم زمانم را چال می‌کنم. خوابم نمی‌آید. اما بهتر و یا کم‌دردسرتر است که بخوابم. این روزها چیزی که حالم را بد می‌کند طلبکار بودن. به ازای کار نکرده‌مان و یا نکرده‌شان است. صغرا و کبری بافتن را حالا می‌فهمم. همین چیزی که به بهانه‌ها و دلایل و قصه و داستان ارتقاء یافته است.

صبحت بخیر، بخند، بیاغاز. صفحات صبحگاهی را نوشتم. پس از نوشتن در مقایسه با دقایقی دقیقه پیش از آن ترکیبات خونی و احساسی‌ام تفاوت فاحشی دارد.

امروز کلمه من بخشندگی‌ست.

آدام ریفکین:

«نمی‌توانیم همیشه پیش بینی کنیم که چه کسی در آینده به ما کمک می‌کند.»

به زبان خودم شاید همان شخصی که فکرش را نمی‌کنیم برایمان کاری انجام دهد یا اصلن توانایی انجام کاری داشته باشد، در آینده نزدیک و یا دور کمکمان کند.

Good night

پیش از خواب کتاب غرغرو را خواندیم. خودم پیشنهاد دادم با اینکه اصلن حوصله حرص دادن علی را نداشتم. یک صفحه من و یک صفحه او. جاهایی که نودل غر می‌زد در نقش یک پسر بچه مشابهت ومشتکراتی با بزرگترها و به طور خاص و ویژه خودم داشت. مثلن “از صبح زود بیدار شدن بدم می‌آید.” معلمی که اسمش را خانم_ امتحان بگیر_ جوزف گذاشته بود.

علی برخلاف هرشب و یا به خاطر عنوان کتاب تمایل چندانی برای خواندن نداشت.  به قول استادم داستانی بود که دوست داشتی بخوانی و تا پایانش بروی.

پیش از آن در یک جلسه آنلاین در بستر گوگل میت شرکت کردم و شاهد اجرای یک کوچینگ با منتورینگ آقای صالح مختاری بودم. مراجع محور نبودن کوچینگ مسئله مهمی بود که دراین جلسه مجدد شنیدم. نکته مهم دیگر توجه به بستر و محتوایی بود که مراجع در آن قرار داشت. اینکه مراجع در آستانه یک آزمون یا رویداد مهم دیگری باشد و بایستی این را در ایجاد بستر و فضای گفتگو مدنظر قرار داد. به طور مثال در مورد پرسش‌هایی که مربوط به هویت فرد می‌شود، در ادامه جلسات کوچینگ بیشتر می‌توان به موارد مربوط به هویت کوچی پرداخت.

به کتابفرشی شهر فرهنگ و کتاب رفتم. باران هم بود. مثل من. نه. برای همه بود. یک شهر. سرما هم بود. برای یک شهر. نه تنها برای من. تنها قصدم این بود که از سرما خودم را نجات دهم. خودم را به فروشگاه رساندم. به کتاب‌ها نامهربانانه نگریستم. هیچ کدام‌شان دلم را نبرد. شاید شستشان خبردار شده بود.  بالاخره هر چه باشد کتاب بودند. بیشتر از من می‌دانستند. کتابی برداشتم و چند صفحه‌ای خواندم. کتاب هنر ترکیب شطرنج را برای علی خریدم.

در باران بازگشتم. یک گلفروشی مدتی‌ست سرخیابان مهرداد باز شده. گل‌های پیچیده در انحنای پیچ گلفروشی هم در باران دیدن دارد. هر چند با دیدنشان دلتنگی سراغم می‌آید. نگاهم را نمی‌دزدم. خوب و سیردل نگاهشان می‌کنم و رد می‌شوم. کتاب را به علی می‌رسانم.

دلم پیش کتابفروشی و مبل طوسی رنگ و خودِ تنها و ازاد از هفت دولتم مانده است. اما نمی‌صرفد دوباره بروم. بخاری ماشین را روشن کردم. وارد کانال تلگرام می‌شوم. ویس کلاس دیشب را گوش می‌دهم. بچه‌ها از عید می‌گویند. از حال و هوای عید. فعلن همین چند نفری که صحبت کردند حرفشان این است: در این سال چیزها و یا چیز دیگری هم باید می‌بود.  احساس هم غالبن حس غم و حسرت بود.

برای من هم چیزی وجود دارد. که نبود. می‌اندیشم…

پس چرا اصلن وجود دارد؟ خب خیلی از چیزها وجود دارند که وجود ندارند. مثل یک ارزو که وجود دارد اما وجود ندارد. یا حتی افکار خارشی و از جنس زمخت نگرانی. وجود دارند اما خوشبختانه وجود ندارند.

پس برای وجودی که وجود ندارد بایستی چه کار کرد؟ تا بوجود آید؟ به بودن می‌اندیشم.

جمله آغاز امروز را دوست داشتم:

تو خیلی چیزها داری به دنیا هدیه بدهی

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط