Good morning/night
سه، دوتا از روزهای سال جدید گذشته است. ۶ روز. عددهای زوج را بیشتر دوست دارم. امروز هوای اصفهان بارانیست. کوه خیس و پررنگ شده. درختها هم سبزشان تمیزتر است. طبیعت در هم فرو رفته و شادمان است. شاید برای من و پشت پنجره، نه مسافری که در باران است. برای مسافری در اتاقهای سنتی هتل عباسی باز پدیداری زیباتر است. و برای مسافری با نمای زایندهرود. زایندهرود بیدار. برگردم به پشت پنجره و خودم. مه و ابر و باران وکوه و نوک درختانی که از پنجره آشپزخانه میبینم.
یکآن بیطاقت شدم.
صدای باران را که شنیدم خودم را پای لپ تاپ دیدم. چیز خاصی برای نوشتن نبود. باران گفت. این هم واضح است که هر کسی از زبان باران چیزی میشنود. قطعن کسی هم رساندن خودش به یک کافه را شنیده. یا نوشیدن یک فنجان قهوه. یا شانه زدن و بافتن موهایش. یا… نمیدانم. من نوشتن را شنیدم.
باران و ابر تندتند شیفتشان را در آسمان عوض میکنند. امروز با کلمه ترس قدری بازی کردم. اما نتواستم ترسش را بریزم. نه ترسِ ترس را و نه ترس خودم را.
دشب در دوره طنز بانک جملهای زیبا از شاهین کلانتری شنیدم. برای یادگیری باید حاضر باشی که رنجی که دیگران حاضر نیستند متحمل بشوند را بکشی.
چیزی که بقیه حوصلهاش را ندارند. خداییش خودم هم ا زن حوصله ندراها هستم. اما خب حوصله شادی خوشد هم فکرش را نمیکرد بشود مزیت رقابتی. مزیت رقابتی برای رشد. توسعه پیشرفت.
صفحات صبحگاهیام به لطف دوره طنزبانک کمی خنده هم داشت. هر چند آموختیم که طنز به معنای قهقهه و از خنده ریسه رفتن نیست. چیزی خلاف منطق همیشگی. شاید هم آشناییزدایی.
امروز تنشی داشتم که باعث شد با خودم بدون رودرباستی و شفاف مواجه شوم. قدرتم بیشتر شد. نیروی بیشتری گرفتم. سختی راه و مسیر هست و متوجهش هستم. پیشبینیناپذیری راه کار را بیش از آنچه فکر کنم دشوار میسازد. اما حالا که تا اینجا آمدهام چرا یک یا دو پله بالاتر نروم. همواره پا به پای ترس پیش رفتیم. طوری که گاهی چک میکنیم همراهمان هست که مراقبمان باشد یا نه.
در همین لحظه و زمان، چیزهای بسیار دیگری هم تجربه میکنم. در من حضور دارد لیکن در نوشتههایم غایبند. چیزهایی که آزارم میدهد. چرا خودم را سانسور کنم؟ چرا ننویسم؟ یحتمل اشتراکگزاری این تجربه و آسیبپذیری حاصل از آن برای یک نفر سودمند باشد. خوشبختانه آن یک نفر ابتدا خودم هستم.
دیشب ویدیوی از علی جان در پیج اینستاگرامم منتشر کردم. گویا رونمایی از تمام تلاشهای چند سال اخیر بود. بدون هیچ قصد قبلی. قطعن کسانی که ویدیوی علی جان را میدیدند با پدیداری که من مواجه بودم، نبودند. برایم مرور بود. این هدف مشخص و تعیین شدهای نبود. و نتیجهای که بطور مشخص تیک زده شود. یا حاصل آموزش فن بیان نبود. حتی یکی از مخاطبان چنین برداشتی داشتند.
حاصل هر روز تلاش بدون درنظر گرفتن نتیجه بود. هر چند خیلی از روزها خستگی داشت. ببسیاری از روزها در ابهام کامل بود. خیلی از روزها ناامیدی آنقدر قد کشیده بود بالای سرمان که سایه انداخته بود روی همه چیز.
فکرش را که میکنم، این ویدیو برایم خلق بود. چیزی نبود که از پیش وجود داشته باشد. محصول همآفرینی بود. شاید چندین بار خودم تماشایش کردم. نه در گالری بلکه در استوریها. مثل بقیه مخاطبان. جنس احساس و هیجانم متفاوت میشد.
و حالا امروز چیزی که تجربه میکنم از جنس ترس است. ترس صدایش بلند است. فریاد میزند تا گامها بلرزد. تا دستها دچار لرزش شد. تا نفس تنگ شود. مضطرب شوی و برگردی. بنشینی. مشغول شستن ظرفها شوی. دستمال به دست بگیری. بچسبی به همان پیش. بشینی سر کتاب خواندنت. همه فکر و فعلت هم بشود همان افعال قبلی. نه، همان افعال به همان صورت پیشین.
ترس فریاد میزد. اگر بقیه مسیر اینطور پیش نرود چه؟
ترس را دیدم. در همه وجودم ادارک کردم. گفتم باش، من هم هستم. نشود چه عیبی دارد.
من تنها در این عدم حتمیت نمیزییم، این برای همه ماست. پس به روز به آنچه میتوانم به انچه بهتر است تن میدهم تا این ترس و اضطراب منفعلم نسازد. تصویر بزرگ و اسطورهای در ذهنم نسازد و بپرسد: «حالا چی میگی؟» و من هم در پاسخ بگویم: «نمیشه امکان نداره» و برگردم.
حالا که در مورد احساسم نوشتم آرامترم. گمان میکنم ترسم هم کمی ریخت.
آخرین نظرات: