۱۴۰۲/۱۲/۰۶

Good morning

۱۴۰۲/۱۲/۰۶

اسفند ماه است. من احساس عقب ماندن دارم. امروز به خودم گفتم آرام باش. اسفندماه بیش از هر ماه و زمان دیگری سوالاتی خارش ذهنی برایم ایجاد می‌کنند. هر اقدامی مرا وادار به پاسخ دادن به این پرسش می‌کند که فایده‌اش چیست بعد هم پرسش‌های دیگر که از نظر تو فایده چیست اصلن یک چیز فایده‌دار بگو و و… مغز خودم را می‌خورم.

با این حال بعداز بیداری سراغ دفترم می‌روم. با اینکه دیرتر از ایام فعال بودنم برخاستم. یادداشت روزانه‌ام را حفظ می‌کنم. می‌دانم  گاهی فرکانس‌هایی با احساس دوست داشتنش ذهنم را بایستی نادیده بگیرم. از شما چه پنهان می‌گوید: «فایده‌اش چیست؟، بنویسی چه می‌شود؟، ننویسی اتفاقی می‌افتد؟»

چنانچه در دام پاسخگویی به این پرسش‌ها، توجیج ارزش و تفسیر نوشتن صفحات صبحگاهی برآیم از نوشتن باز می‌مانم. بنابراین با همین احساس نوشتن را می‌آغازم. گفتگو آنجا شکل بگیرد برای هر دویمان بهتر و کارآمدتر است. به جاهای خوبی هم رسیدم. به گفتن نمی‌دانم، تا اینجا می‌دانم که…، همین اندازه یا همین قدرمی‌دانم که…

شاید برای ممانعت و مقاومت گفتن نمی‌دانم باشد.

این عبارات نسبت به کپی و تقلید کردن به نظرم مفید و موثرتر است. برای نزدیکی و شناخت با خودم حفظ و ارتقا و توسعه خودم و نه گمگشتی میان انبوهی از دیگران.

راستی یک خبر خوش امروز برف می‌بارد. دوست دارم در خانه مادرم باشم. حیاط برفی خانه را هنگام نوشیدن چایی در خانه گرم پدری ببینم. گمانم برف و کودکی با هم ارتباطی بسیار عمیق دارند. شاید نه تنها برای من برای خیلی از بزرگترها. برف و خاطرات، برف و لبخند، برف و شادی.

 

Good night

روی سر آدم‌هایی که سرشان به داشتن موی سفید نمی‌خورد، موی سفید می‌بینم. این جمله را پیش از خواب در بخش معرفی ادوارد لو در ابتدای کتابش، اتوپرتره خواندم. خواستم بگویم من هم می‌بینم.

صدای کیبورد گاهی زیادی بلند است. مثلن در تاریکی شب. وقتی همه چراغ‌ها خاموش است. همین صدا گاهی نه به چشم می‌آید و نه به گوش می‌رسد.

نمی‌دانم، این روزها زیاد به کارم می‌آید.

می‌خواستم ننویسم. چون چیز مهمی برای نوشتن ندارم. اما این حس و این واگویه تکراری‌ست.

امشب در کلاس ۷کار استاد کلانتری موفق شدم شرکت کنم. عالی بود. ابتدا در مورد اتفاقات معمولی پرسش‌هایی خوانده شد. هر پرسش برایم یاداور لحظه‌ای بود. البته اغلب‌شان. تکان دهنده‌ترین پرسش این بود “اخرین کاری که به پایان رساندی؟”

یکهو جا خوردم. انگار پاسخی برایش نداشتم. کاش نمی‌پرسید. اما اتفاقن این پرسش‌ها هدفشان تجربیاتی معمولی بود. نه سختگیرانه. مثلن یک کار می‌توانست مرتب کردن کمد لباس‌ها باشد. یا اخرین نوشته‌ام در سایت. پرسش‌هی معمولی هم چیزهایی به درد بخوری به ما می‌دهند.

شاید در دام یافتن ناب‌ترین معمولی‌ها را از دست می‌دهم.

علی امشب نوشت.

در گروه هفت عادت در حضور استاد کوچینگم سجاد سعید نیا نظرم را در مورد متنی به اشتراک گذاشتم. بازخورد استاد این بود: “خیلی بد بود انگار درس جواب دادن بود.”

بلی. درست متوجه شده بود. عمدن خشک بود. جملات تئوری و مفاهیم بودند. از من چیزی وسط نبود. خوشحالم که نوشتم. خوشحالم که درگیر یادگیری هستم. حداقل بیش از دست و پنجه نرم کردن با دوست داشته شدن و پذیرفته شدن.

در کلاس انلاین یک معرفی جالب هم از خودم داشتم. قرار بر این بود که در تمرین کاری با معرفی‌های پیشین نداشته باشیم.

همیشه چیزی برای نوشتن وجود دارد. نوشتن را بایستی ازاد و رها تجربه کنید. کسی که می‌نویسد نباید خودش را در چهارچوب قرار دهد

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط