زندگی دوختن لبخندهاست
Good morning/night
زندگی سراسر همسایگی پارادوکسهاست.
امروز پربودم از خالی. آشفته بودم. سرگردان. “آخرش چه؟” آمده بود سراغم. دست بردار هم نبود. ترکیب عنصر سرزنشگری در خونم افزایش مییافت. نوشتن کارهایی که تا به حال انجام داده بودم را نوشتم.نوشتن رخدادهای روز تا این ساعت. مدتی پیش در کمپ ایدهپزی بخشی از نوشتن روزانه به این تمرین اختصاص داشت. زمان کمی هم صرف نوشتن آن میشد.
نزدیک ظهر. به نظرم میآمد یکی، دو تا، حداکثر ۳تا از کارهایم را بیشتر انجام ندادهام. جلز و ولز برای رسیدن، منتهی به سوختن و تهگرفتگی میشود. آنچه امروز بر من گذشت. همه چیز نصفهنیمه رها میشد. هیچ چیز قرار نبود تمام شود. با آهنگ افزایش حجم نصفهنیمهها درصد رضایت از خودم کاهش مییافت.
بیشترین درگیری و نزاع زمانی بود که دریافتم از کلمه سال فاصله گرفتهام. تمرکز.
آگاهیدم، تمرکز تمامن امروز بر تمرکز نداشتن متمرکز گشته بود. در روزمرگی آب شده بود.
میز آشپزخانه شلوغ بود. نوشته روزم ناتمام. خلاصه داستانم بدون بازنویسی. صفحات ناخوانده کتابم
کتابی که قصد خواندنش (کوچینگ اگزیستانسیالیم) را داشتم، روی یک صفحه قفل مانده بود. کتاب زبان نیز روی درس مربوط به اجزای بیرونی و داخلی ماشین باز. یادداشت برداری یکی از جلسات منتورینگ هم همین وضعیت را دارد.
میتوان این کلکسیون را مجموعهی بیپایان یا آلبوم پریشان نامید.
احساساتم را کاویدم. دلآشوبهام را ترجمه کردم. نوشتم. رخدادهای روز تا این ساعت. شگفتزده شدم زمانی که لیست کارهای انجام گرفته را مقابلم روی صفحه ورد دیدم.
نمیدانم چه ترکیبات حسی و هیجانی مرا به این حال و روز انداخته بود. شاید پیشرفت کار آنچنان که به واقع باید میبود، نبود. اما آنگونه که مغزم پیام بهمریختگی میفرستاد، اوضاع وخیم نبود.
راستی من از مغز بهمریخته چه انتظاری دارم؟ ناخداگاه و ناآگاهانه، وارد سیکل باطل میشویم. این مسئله گریزناپذیر است. پس چه باید کرد؟ یا پرسش بهتر چه کاری جواب میدهد؟ به نظرم در دسترسترین و کارآمدترین اقدام لحظاتی نشستن، آرام گرفتن و مشاهده خود است. از سکوت و شنیدن صدای خود نگریزیم. از مشاهده درونی، آنچه بر جسم و ذهنمان میگذرد نهراسیم و نرهیم.
آخرین نظرات: