هرگز به جایی که نمیخواهی بروی توجه نکن
Good morning/night
چون بنفش دوست داره.
نشسته بودم روی مبل زرد تقزیبن وسط کتابفروشی. مشغول خواندن کتاب “یک دقیقه برای خودم” بودم. با خودم قرار گذاشته بودم که هیچ تلفن و پیامی را پاسخ ندهم. دقایقی از برای خودم بودن گذشت که تلفن زنگ خورد.
برداشتم. علیرغم قولی که داده بودم. بالاخره شاید کار مهمی دارد. تاکاری نباشد تماس نمیگیرد. سلام سلام عزیزم خوبی خوبم
چیزی شده
نه همینطوری زنگت زدم. عیبی داره؟
نه، نه عزیزم ممنونم.
+خب چیکار میکنی؟ کجایی؟
-هیچی دارم کتاب میخونم.
+دارم فکر میکنم تو بعد رفتن من چقدر تنها میشی.
-آره قبول دارم خیلی.
+علی هم که میره مدرسه. چیکار میکنی؟
-نمیدونم. تا اون وقت. عزیزم خیلی خوشحالم کردی.
+تماس گرفتی، برام حس خوبی داشت.
-فکرکنم یه برنامهای با مبینا دارین.
+نه به خدا
+نه شما دو تا خیلی کوف… شدین.
-نه به خدا اصلن مبینا نیستش. یعنی نمیتونم همینطوری یه زنگ بهت بزنم؟
+چرا میتونی. راستش، من به شما دو تا شک دارم.
-خب خداحافظ
+دوست دارم عزیزم خوشحالم کردی.
گوشی را کنارم گذاشتم و رفتم سراغ کتاب…
دستش نمیزنم. مغزم میخواهد قلم بردارد و دلایل تماس رو بتراشد. به هر حال کم پیش میآید چنین تماسهایی. اما ترجیح میدهم باهاش باشم. با این حس ناب. حس قشنگیه وقتی دخترت تماس میگیره که باهات حرف بزنه. تنها به این خاطر که باهات حرف زده باشه.
با همان حس ناب “یک دقیقه برای خودم” را خواندم.
نشستم و تمامش کردم.
بخش از کتاب:
«وقتی میبینم مردم با من رفتار خوبی ندارند نگاه میکنم ببینم خودم با خودم چگونه رفتار میکنم.
اما به محض اینکه درنگ میکنم و میبینم که دارند آزارم میدهند فورا میفهمم آزار دهنده کیست.
یعنی خودتانید؟
بله خودم هستم. و خیلی زود به خاطر میآورم که من میتوانم بهترین دوست خود باشم یا بدترین دشمن خود. اینها همه بستگی به این دارد که چه چیزی را برای اندیشیدن و به آن عمل کردن انتخاب کنم.»
پیاده روی رفتم. نوشتم. بخشی از مطالعه امروزم را در مکان متفاوتی داشتم. به عنوان کتابها نگریستم. شعر سهراب را با صدای راغب گوش دادم.
قدردانی نوشتم.
برای داشتن بدنی سالم، که میلیاردها میلیارد ارزش دارد. قدردانم بابت الهام سوژهای برای نوشتن حین پیادهروی.
آخرین نظرات: