خانه در سکوت فرو رفته است. تنها موسیقی یکنواخت موتور یخچال را دارم. آنهم گاهی زبان به دهان میگیرد. سکوت را میپرستم. تنهایی را بیشتر. اما امروز دلم بهانه میگیرد. ناگهان صدایی سکوت آپارتمان را درهم شکست. صدای دختر تازه زبان باز کرده همسایه طبقه پایین را میشنوم. پشت سر هم با صدای نازک و دخترانه کلمهای را تکرار میکند. صدای چرخاندن کلید داخل در. تکان خوردن کلیدها در دستهکلید خانم همسایه. من اما، حسرت میخورم. برای همین قسمتهای ناچیز و به گمانمان دورریز زندگی. البته شاید زندگی دیگران.
حسرت میخورم. تشنهام. تشنه فنجانی خیالِ آسوده. تشنه یک لحظه جای بعضیها بودن. تشنه خودم بودن. تشنه فقط و فقط خودم بودن.
دلم میخواهد ذهنم به اسارت گرفتن و بردگی جسمم را پایان بخشد. گویی ذهنم میلههایی از جنس افکار اطراف جسمم برافراشته و سلول انفرادی نامرئی برای جسمم ساخته است. کاش میتوانستم سرش را گرم کنم. یا شاید بفرستمش تا جایی ساعاتی از آن نگهداری کنند و من با جسمم تنها شوم. ماسکی به صورت بزنم. پیادهروی بروم. دوش بگیرم. میبینید چطور دست و پایمان را میبندد تا از همه دوستان، اطرافیان، دنیا و خودمان دست بشوییم.
ته صدای دختر بزرگتر همسایه هم میآید و من همچنان با سینهای گرفته مینویسم.
چند روز است هیچ چیز برایم فرق نمیکند. فرق نکردن خیلی بد است چون هیچ جایی و هیچ انتخابی برای پناه بردن نداریم. بیرون رفتن، بیرون شدن و از همه مهمتر بیرون خزیدن و بیرون گذاشته شدن چه در افکارشان و چه از جلوی چشمشان فرقی نمیکند. قفسه سینهام گرفته است. در قفسه سینهام احساس سنگینی و فشار میکنم. واژهها چون دانههای باران تندی از انگاشتانم بر صفحه میچکند.
احساسات چون تگرگ بر در و دیوار ذهن و قلبم میکوبند. از سقف اندیشهام تردید، ترس و ناامیدی چکه و چکه میکند. تقریبن چیزهای زیادی شنیدهام و خواندهام، آموختهام و میدانم که زندگی در لحظه چه و چه. اما معترفم قدرت و توان زیستنش را ندارم، لااقل در این لحظات. چرا سردم است. یعنی نباید باشد؟ همه کسانی که کمتر از من آگاهند یا تقریبن به همان کم و کیفی که من میدانم و یا خیلی بیشتر و بیشتر از من چنین احساساتی را ادارک نکردهاند؟ اصلن باید و نبایدی هم در رابطه با این احساسات هست؟
حوصله تکان دادن فَکَم را ندارم. حتی با همقبیلهایم فائزه یا مریم مهربان و یا هم بحثیام که تا حدودی متوجه احوالم شدهاند و با پیامهای مهرامیزشان جویای احوالم هستند. تنها مشاهده میکنم و مینویسم. راه میروم و مینگرم.
آیا واقعن انها هم دغدغهای ندارند. همه آنها به جز من. مثلن همسایهای که صدایش در پلهها پیچیده یا ان یکی همسایه که عطر غذایش تا پشت درخانه ما آمده و منتظر است تا در باز شود و شامهام را پر کند. یا همسایه ای که صدایش از پنجره به اتاق خوابمان میرسد.
از خانه هم که بیرون میزنم، همچنان برای یافتن این پاسخ کنجکاوم. یا شاید برای تنها نگاه انداختن به همه به جز خودم. آن خانمی که در حال خرید خربزه است و فرقی نمیکند آن یک نفر دیگر که منتظر مانده تا مرغها را برایش کبابی تکه کنند. و یا آقایی که در حال سوا کردن ماهیهای تازه و چیدنشان در سبد همراهش است.
اصلن آن آقایی که پشت صندوق ایستاده است. آن دوچرخهسوار یا آن راننده ماشینی که پشت چراغ قرمز ایستاده است. آن چندنفری که سرشان در گوشیشان است و منتظر سرویس محل کارشان هستند. انها که در حال برگشتن از استخر هستند. آن زن و شوهری که در حال خوردن صبحانه در پارک هستند. یا ان پسرهای نوجوانی که فوتبال بازی میکنند. یا لیست مخاطبانم در گوشی.
راستش برایم سوال است ایا کسی مثل من جایی گیر افتاده یا نه؟ همه آنها به جز من، حتی تو و شما که در حال خواندن نوشتهام هستید. آیا کسی مثل من دوشش سنگین است یا نه.
در این لحظات
من از زندگی کردن خستهام.
من از منت کشیدن راحتی و اسودگی فکر و ذهنم خستهام.
من از فندک کشیدن برای شعلهور شدن یک شعله از شادی در دلم خستهام.
من از شستن پوست زندگی و پاک نشدن و براق نشدنش خستهام.
من از ملاقات و خلوت با رنج خستهام.
من از سابیدن تکههای رنج از روی زندگی خستهام.
من از غروبهای جمعه، پردههایی نکشیده، تماشای شب و دیگی بار گذاشته از نگرانی در قلبم خستهام.
من از کشیدن طرح ملامت خستهام.
من از جای تَتوی رویاها و آرزوهای مانده بر روی پوست زندگی خستهام.
من از امروز مِنتش را نمیکشم، آرامش را میگویم. بیشتر میگریزد. فهمیده برایم مهم است و طاقچه بالا میگذارد.
از امروز به خواب میروم.
از امروز رویا نمیبافم و میچسبم به زندگی.
رویا را تا ببافم زمستان هم تمام شده است.
یک پیراهن آستین کوتاه بهاری میخواهم. همان را میپوشم با صندلهای مشکی و موهایی ژل زده و خنک و نمدار. قهوهام را در ماگ کنار لپتاپ روی میزم میگذارم. به کتابهای نامرتب و در صف انتظارِ خوانده شدن مینگرم. مینشینم و مینویسم.
از امروز قصد دارم کار مهمی انجام ندهم. تنها انجام چندکار غیرمهم کافیست.
مهم ترسناک است.
مهم باعث میشود سراغش نرویم.
مهم ما را میهراساند.
نوشتن مرا از جا بلند کرد. زیر آرنجم را گرفت و توان برخاستن به من بخشید. جان میبخشد. هر زمان راحت کنارش بنشینم حس میکند. نشستنم را میفهمد. نوشتن نیروبخش است. همانطور که جریان ویرانی تا برخاستن را در دقایق و لحظاتی به من چشاند.
نوشتن و نویسنده شدن
واضح است که نویسنده مینویسد. و نویسنده بودن بزرگ است. نویسنده بودن دور و سخت است. نویسنده بودن فضیلت بزرگی است که قد و قامت ما به آن نمیرسد. اکنون و پس از گزارهها سر و کلهی چونها پیدا میشود. نویسنده نمیشویم و نمینویسیم، چون نویسنده شدن و نویسنده بودن کار هر کسی نیست. چون به کار و حرفهمان ربطی ندارد. و بسیاری چونها و دلایل دیگر.
نوشتن را نویسندگی میپنداریم. نه اینکه نباشد اما به واسطهی این مفهوم و تساوی دست بسیاری از ما از نوشتن روزانه هم کوتاه گشته است. کمترین سود و منفعتش را هم از خود دریغ کردهایم.
نوشتن از پیادهروی امروز. نوشتن در اول صبح . نوشتن و قدردانی . نوشتن و حال خوب. نوشتن و آرامش. نوشتن خاطرات خوب و بد. نوشتن آنچه در اینجا و اکنون تجربه میکنیم. نشوتن آنچه در آِنده میخواهیم.
راهکاری که من در نوشتن پیش گرفتهام: به بهانه بیشتر کمتر را هم فدا نکنیم.
اغلب ما چیزهای زیادی میخواهیم. اتفاقی بزرگ. معجزهای رخ دهد. کارهای بزرگ انجام دهیم. من هم میخواستم. اما خواستن و منفعل ماندن را چه سود؟
کار را به بهانه بزرگ انجام دادن ترک نکنیم.
کار را به بهانه کوچک بودنش ترک نکنیم.
نوشتن خود را تنها برای کسانی عریان میکند که به او نزدیک شوند و خود را به او بنمایند. |
نوشتن لیست خرید
مرسومترین و متداولترین شکل نوشتن، نوشتنِ لیست خرید است. البته بدون نوشتن هم خرید میرویم. به این خاطر که بدانیم چه میخواهیم و چه چیزی را از قلم انداختهایم.
زندگی هم سفر است. گاهی باید بدانیم چه داریم و چه چیزهایی نیاز داریم. چه چیزی را میخواهیم و میتوانیم با تلاش بدست آوریم. چه چیزهایی را در این برهه از زمان به نفع دیگر گزینهها کنار بزنیم. گاهی هم بنا به منابع در دستمان ناگزیریم به معاوضه. با چه معیاری معاوضه کنیم؟ بنویسیم.
از نوشتن هیچ نباید خواست، خودش را نمایان میسازد. نوشتن هر فشار و جبری را متوجه میشود. |
نوشتن و مهارتهای دیگر
مشاهدهگری
مشاهدهگر دقیقتری نسبت به پیش از نوشتن خواهیم بود. چون در شکار ایدهایم. هر اندازه نشوتن تداوم داشته باشد. مشاهدهگری و فرایند کاوش مستمر خواهد شد. جزئیات و کلیاتی را خواهیم دید که در دسترس خودِ پیشین و دیگران ناآشنا به نوشتن نخواهد بود.
گوش دادن
صدای ماگ کنارمان را هم میشنویم. رنگها روزها و دقیقهها. کسی کهمینویسد به طبیعت، به فضا، مکان، احساسات چنگ میزند و خلق میکند.
خواندن
کسی که مینویسد. بیشتر میخواند. خواندن ما را به ندانستن میرساند. در میان کتابها به جملهای برمیخوریم که معنای چیزی را در زندگیمان تغییر میدهد. به جملهای الهام بخش برمیخوریم.
متوجه شباهتهایی میشویم که با انسانهای دیگر داریم. کتاب برای کتابخوانی که مینویسد، پدیدار دیگری را رقم خواهد زد.
قدردانی
نوشتن منجر به مشاهدهگری و در نهایت ما را به قدردانی میرساند. بیش از آنچه پیش بودیم. آنچه داریم را میبینیم. بر داشتههایمان تمرکز میکنیم. کوچکترین بوها عطرها صداها و هر آنچه از حرکت و توانایی دوروبرمان است میبینیم و قدردانش هستیم. زندگی پس از آن بیشتر به ما میبخشد.
سپاسگزاری
هنگام نوشتن قدرت سپاسگزاری را در خود احساس میکند. هر آنچه دیگری و دیگران با نسبت دور و نزدیک برایش انجام دهند از نظرش دور نمیماند. کسی که مینویسد خاص و جزئیتر تشکر میکند.
«سپاسگزاری چیزی قدرتمند و اثرگذرا است. اکسیژن لازم برای تنفس و زنده ماندن هیجانات منفی را از بین میبرد. همچنین هر جا و هرزمانی که استفاده شود، سیستمی مثبت و خودنگهدار ایجاد میکند.
منفعت این کار هم به محدود به خودمان نیست: هنگامی که سپاسگزاری خود را به دیگران ابراز میکنیم، میبینیم گل از گلشان میشکفد. به نظر میرسد کمتر تحت فشار باشند و بیشتر باز و متمایل به معاشرت. در نتیجه چرخهی مثبتی ایجاد میشود.»
گِرگ مککیون
کاستن
نوشتن تنها به ما نمیافزاید بلکه ما را قادر و توانمند به زدودن و کاستن میکند. به کمتر گفتن. به حذف روابط ناسودمند. به نه گفتن. کارهای بیاهمیت. تکرارهای بیفایده. کاهیدن و کاهش به نظر کار سادهای میآید. لیکن حس از دست دادن و خطر بقا در آن نهان است که کار را دشوار میسازد. از نوشتن برای کاستن مدد بگیریم.
مثالی از من، نوشتن و قصههای بداهه
با اینکه دیرتر از آن که باید پا به این سرزمین نهادهام اما نوشتن سخاوتمند است. از زمانی که مینویسم در گفتن قصههای بداهه راحتترم. مثلن کرمی که شبها روی دندان اسیاب لَم داده و انگار در آپارتمان پنتهاوسش است. صدای جشن تولد کوچکترین کرم و ضیفافتی که برپاست. از نمونه قصههایی برای مسواک زدن پیش از خواب است.
نوشتن|راهتان را از او جدا نکنید
- کسی که مینویسد، قلم و نوک انگشتانش، احساس و ادارکش، معمولی شدن و تازگی را نیک میفهمند و به او انتقال میدهند. بنابراین شهامت و جرات رفتن به سمت تجربههای جدید را دارد.
- کسی که مینویسد در برابر ابهامات بیتوجه نیست. مکث را هم غنیمت میشمارد. پرسشگری را میآموزد.
- کسی که مینویسد به واسطهی خوب شنیدن، سکوتهای آگاهانه و خودشناسی بیشتر در برقراری ارتباط موفقتر از دیگران است.
- نوشتن برای خندیدن. گاهی نوشتن تنها محافظ است. مینشیند کنار دستمان. از رنجها و دردهایت مینویسی. بیآنکه قضاوتت کند گوش جان میسپارد، بدون هیچ کم و زیادی.
- نوشتن ما را منعطف میسازد. تابآوریمان را افزایش میدهد.
- نوشتن درمان همه دردها نیست. اما چرا نیاز داریم اطمینان حاصل کنیم که همه دردها را درمان میکند بعدن سراغش بیاییم. تا همه دردها را بیابیم عمرمان هم سر آمده. به دردها و نیازهای خودمان بنگریم.
- نوشتن هر بار ما را شگفت زده میکند. به تدریج نوشتن سیرت و صورت خود را به شما نشان خواهد داد و در زندگیتان جاری و روان میگردد.
- با نوشتن تعهد و مسولیتپذیری بیشتری دارید. چون بیشتر به خود نظر میافکنید.
- هنگام نوشتن به پایان میرویم. به پایان جملهها به پایان خطها. به آخر خط رسیدن را بارها و بارها تمرین میکنید. اجازه نمیدهید بماند برای همان روزهای دبستان و جزوههای دانشگاه.
- با نوشتن خلوت و تنهایی انتخابتان میشود. نه اینکه از آن برنجید و یا بگریزید.
بهترین دارایی ما برای کمک به جهان «خودمان» هستیم.
جملهی پرتکراری که خودم هم از آن دور نبودهام. اما قصد دارم از این پس ترکش کنم. بر دیگران تاثیر بگذارم و جهان و دنیا و نمیدانم هر کوی و برزنی چیزی بیافزایم. بر خودمان متمرکز شویم. نوشتن ابزارش است. ابزار اهمیت به خودمان و کمک به جهان.
آخرین نظرات: