۱۴۰۳/۲/۱۹

سکوت خطرناک

Good morning/night

صحبت کرد. حرف زد. سخن گفت. من هم می‌شنیدم. چند جا آمدم چیزی بگویم باز نگفتم. خیلی نگفتم.

سکوتم زیاد بود. بیش از حدی که باید یا زیباتر و موثرتر بود که باشد. از فضا لب‌ریز یا بهتر است بگویم سرریز شده بود. از طرفی فرهیخته هم به نظر می‌آمد. چه اشکالی داشت؟ به این میگن مته به خشخاش گذاشتن. اما نه، آخه چند بار تکرار شده.

*حالا وایسادی روی این سکوت که چی بشه؟

-رو سکوت نایستادم.

*خب همون سکوت خطرناک

-نه اشتباه نکن. رو سکوت خطرناکم نایستادم.

*پس چی؟

-رو خودم. همین خودی که در یک مکالمه شرکت داشته است. من، خودی که سکوت خطرناکی داشت، می‌بینم. خیلی چیزها این‌جا هست.

از خود بپرسید

راستی تا حالا شده یه جایی زیاد از حد صحبت کنید؟

در چه موقعیت‌هایی این تجربه را داشته‌اید؟

کجاها احساس کردید حرفی برای گفتن ندارید و سکوت کردید؟ حتی گاهی صحبت کردنتان  ارتباطی به دانش و تخصص‌تان نداشته است.

با این پرسش‌ها بمانید. به سکوت خطرناک من بازگردید.

بعد از ادارک این احساسات و شاید سرزنش خودم بابت آنها، خودم را در آن حالت تصور و دوربین روی سرم را روشن نمودم. مشاهده کردم و نوشتم؛ احساساتم را، افکارم و حتی حرکات فیزیکی‌ام حین نشستن یا ایستادن. درد هم دارد. چون ضعف‌های خودت را می‌بینی.

بازبینی مجدد با ویدئو چک. بله سکوتی افراطی بود. در نقاطی و یا از زمانی به بعد انتخابی در کار نبوده. درسته. درست می‌گم سمیه؟ آررره. یعنی بله. انتخابی که بخواهم یا حتی بشود به آن وصله‌‌ی زیبا بچسبانم، در کار نبود.

نزدیکِ افکار با من یکی شده، گشتم. افکاری که آن سکوت خطرناک را می‌سازد. سکوتی از جنس نبودن. سکوتی زاییده ابهام، ترس از قضاوت شدن و حتی ترس از قضاوت کردن دیگری، رنجاندن دیگری، دست گذاشتن روی نقاط حساس و درد نفر مقابل.

از این رو سکوت خطرناک نهادمش. با همه‌ی زیبایی‌ها و اثربخشی شنونده بودن و سکوت در یک تعامل، سکوت آن روز و گفتگو، سکوت نبود.

در عوض نمی‌دانم، ابهام، ترس از قضاوت شدن، ناتوانی در ایجاد مرز و پیش از آن نشناختن مرزها کدام یک این سکوت خطرناک را در من ساخت و پرداخت.

چیزی در ترکیب بودن آن روز زیاد بود. مرزهایم مشخص نبود. او می‌توانست تا صبح کله سحر حرف بزند و من نپرسم آخر این داستان‌ها می‌خواهی به چه برسی؟ نکند برنجد. همین. یا شنونده خوبی نباشم. مرزهایی که برای خودمان تعریف نکرده‌ایم و بعد‌ها قصه‌‌های پر غصه‌مان را خواهند ساخت.

و بعدها همین منِ خوب شنونده، دست به گریبان دیگری و دیگران می‌شوم که چرا نشد چرا نمی‌شود. شوربختانه، آخر این داستان و البته آغازش به من و بودنم بازمی‌گردد. به اینکه چه تعریفی از بودن در یک رابطه دارم. مرزهایم را تا چه حدی مشخص کرده‌ام. این مرزها برای چه کسانی و تا چه حدی منعطف است.

به راستی گمان می‌کنم، چند دقیقه صرف وقت برای احساسی ادراک شده در یک گفتگو و یافتن الگوهای رفتاری و هیجانی خودمان، سبب رشد فردی و کارآمدی خواهد بود. هر چند پس از مشاهده خود و رسیدن به این آگاهی، برای زیستن و آنگونه بودن نیازمند زمانیم، در نهایت به بودن ایده‌آل‌مان نزدیک و نزدیک‌تر خواهیم شد. به تدریج تاثیر این نزدیک و دور شدن به معماریِ و شکل حضورمان در زندگی را خواهیم دید.

دومرتبه، پرسش‌های ابتدایی را از خود بپرسید. این‌بار قدری بیشتر تامل کنید.

راستی تا حالا شده یه جایی زیاد از حد صحبت کنید؟

در چه موقعیت‌هایی این تجربه را داشتید؟

کجاها احساس کردید حرفی برای گفتن ندارید و سکوت کردید؟

حتی گاهی صحبت کردن‌تان  ارتباطی به دانش و تخصص‌ نداشته است.

در صورت داشتن چنین تجربه‌های به عنوان کوچ زندگی همراه و تسهیل‌گر شما هستم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط