Good morning
شاید غمگین و عصبانی بشوی…
با نوشتن صفحات صبحگاهی آغازیدم. دیشب پیش از خواب حدود یک صفحه نوشتم. راستش دیروز در حال خوشهبندی با مرکز نوشتن بودم.
با پرکردن دایرههای دورتادور نوشتن یادم اومد چند وقتی میشه از نوشتن قدردانی و رخدادهای روز غافل شدم. شب نوشتم. احساس نارضایتی که میگفت: «امروز رو به فنا دادی» کمرنگ شد. قدردانی هم که داستان خودش را دارد. همه اینها با فرو کردن انگشت پا در آب است، که احساس میشود. نه شنیدن خیسی حاصل از فرو کردنانگشت در آب. (خیلی به این جمله نیاز دارم.)
تولدی را تبریک گفتم. وارد اینستاگرام شدم و خودم را به زور بیرون کشاندم. اوه بذار ببینم، باشه باشه، فقط این یکی. استوریهای آقای مقدم هم خیلی خوبه. محتواهاش عالیه. کتاب و جملات خوبی برای برندینگ منتشر میکنه. اون یکی چی گذاشته. این حرص و ولع و فضولی بود که نمیذاشت دست بکشم. البته دست خالی بیرون نیامدم. استوریهای مدرسه نویسندگی را چک کردم. با دیدن بخشی از یک شعر چشمانم برق زد:
وقتی که من بچه بودم،
زور خدا بیشتر بود.
و بیرون آمدم.
بعد از مدتها قرار گفتگو با یک کوچ عزیز را برای امروز بعد از ظهر قطعی کردم. برای دور شدن از دایره نگرانیها و البته کنترل آنچه امکانپذیر است(قصد و عمل خودم)، با باران جان برای فردا هماهنگ شدم. آخرین پیامم به باران این بود: آخیش. یه مدت تنها فکرم درگیر این بود که با هم گفتگو داشته باشیم. اقدام حال بهتری بهمون میده.
سبکی حس میکنم. وقتی خود را از مقایسه و شاید مسابقه رها میبینم.
در جلسه انلاین با هم بنویس شرکت کردم. ۵ مرحلهی نقل به معنا را آموختم:
۱٫ تجزیه ۲٫ بیان سادهتر ۳٫ انتقال با لحنی متفاوت ۴٫ تجربهی شخصی
۵٫ تشبیه، قیاس استعاره، مثال.
باز جمله ابتدای امروز را با خودم زمزمه میکنم.
شاید غمگین و عصبانی بشوی…
غمگین شدم. امروز ساعت ۱۰ و ۳۵ دقیقه. خیابان شیخ مفید، حیاط مدرسه فرزانگان امین. هنگامی که برای آوردن مائده به مدرسهاش رفتم. دختری با فرم سرمهای رنگ و مالامال از گچ سفید به طرف من میآمد. دلم برای گچ هم تنگ شده است. برای تخته، برای بلند خندیدن بیآنکه بشنوی زشته، آروم بخند. برای بیبهانه و بیدلیل خندیدن بیآنکه بشنوی برای چی این همه میخندین؟
حیاط بزرگ مدرسه برایم خیلی خوشایند نبود. شاید هم پذیرفتن اینکه دخترم بزرگ شده. شاید هم چیزهای دیگر. یا که فرافکنی بود. من وداع سال آخر را برداشتهام. وداع با مدرسه، با خاطرات. با بزرگی بعد از دبیرستان که نمیفهمیم چطور تو پاچمون میره. سالها بعد قوی و قویتر میشود. در دانشگاه، اداره، محل کار و خانه دیگر مجبوریم فقط و تنها بزرگ باشیم.
احتمالات خوب است. گاهی یک درصد امیدواری به دست و پاهایمان نیروی حرکت و توانمندی میبخشد.
آبریزش در حال درآوردن دمارم است. و تا حدودی موفق بوده است. موهایم را قصد داشتم گوجهای ببندم. نشد. نتوانستم به قول دوستم گوجهای ناموفق شد.
Good night
گفتگوی دلچسب و دلنشین از جنس کوچینگ با یک کوچ و منتور عزیز داشتم. تعریف فرآیند کوچینگ با توجه تمرکز بر کلماتی که با آن تعریف شده است. تاکید برمشارکتی بودن این فرآیند.
صحبتهای آخرمان تجربه نه شنیدن بود. پیش رفتن در حال ترس و پیشبینی ناپذیری.
ترس دریافتی از سمت مغز است. نشان مواجهی با موقعیتی ناآشنا و ناشناخته. آنچه ما آموختهایم دور شدن و عقب کشیدن بوده است. در حالی که بایستی موقعیت را ببینیم و به سمت مواجهه و اقدام توام با در نظر گرفتن شرایط و رعایت احتیاط.
احساساتام در این گفتگو گرم بودند. شور و شوق از موقعیتی که در آن لحظه داشتم. یک قدم به سمت جلو رفتن. افتخار به خودم و قددران خودم بودن. افتخار کردن به او و قدردان حضور فاطمه عزیز بودن.
برای امروزم کافیست.
آخرین نظرات: