روزهایی هست که بلند شدن خودش پیروزیست
Good morning/night
با عجله وارد شهر کتاب و فرهنگ شدیم. یک تخته شاسی. راستی مداد همنداری. وتراش. و پاک کن. بدو بدو. دیرمان شد. مامان مامان این چراغ مطالعه ار بخریم.
سلیقه اش بدنیست. امامشکل جای دیگریست . همانجاکه منم کودک بودم بود. این مشکل حل نشدنیست. دلم میخواست باهمبایستیم ببینیم. خیلی جالب بودند. علی از چیهزای تزئینی کوچک خیلی خوشش م یآید.
من هم. با عجله رفتم قفسه ای که چراغ های مطالعه بود نگاه یانداختم و گفتم اینها را پدرت بخر. فعلن دیرمان میوشد. رفتیم پای صندوق. کارت کشیدیم. صندوق دار سمت راستی نبود. کتابی اما کنار موس روی میز بود. چند وقت چیش هم چشمم به شخورده بود. پاندای کوچک و اژدهای بزرگ.
به علی گفتم یادت باشد دفعه بعد که آمدیم این کتاب را بخوانیم.
گفت باشد. ارموز رفته بود چند کتاب فرمول بیست برای خواهرش بخرد. من هم سفارش کتاب داده بودم. برگشت با همان کتاب. نمش ار در ذهنش نگاه داشته بود. و جملاتش را دیشب برایم بلند بلند خواند.
گفت مامان این کتاب خیلی امزونده است.
و آموزنده بود. حین خواندنش برخی جملاتش ار درگشوی مینشوتم.
برای نالیدن همیشه وقت هست. نالیدنهایم را میگذارم برای وقتی روی صندلی راک نشسته ام. و حالا با استخوانهای جوانم میدوم. با پوست صورتی ام را دوست میدارم. برایش آهنگ میخوام. کلمات سخت زبان را تکرار میکنم. برای نشوتن یک جمله دما رخودم ار در می آوردم. و به خودم مییوم یعنی نیمتوانی نت خوان ییاد بگیری. یا نمیخواهی. نگ نگو. بودوست ندارم. یاد بیرم. یا بهتر است نخواهم و دوست نداشته باشم که بیاموزم. والا تکلیفت هم با خودت مشخص است. دوست دارم سمیه . بیا بغلممم.
آخرین نظرات: