۱۴۰۳/۱/۲۵

ما درون عادت‌های خود زندگی می‌کنیم

Good morning/night

از دستش دادم. حسرت خوردم. پیاده‌روی و تنفس بهار.

ساعت ۹ با تلفن مامان به خودم آمدم. گفت سمیه پاشو. گفتم تلفن که تمام شد. گفت همین حالا پاشو. خواستم الکی بگم پاشدم. اما از بچگی گول زدنش سخت بود. نشستم. پاهام را از مبل انداختم پایین. تلاشش برای بیدار شدنم مفید بود. حرف‌مان تمام شد. گوشی را روی میز وسط مبل‌ها گذاشتم. بدنم حرکت می‌کرد. مغزم هم پی‌اش بود.

از پنجره آشپزخانه با نگاهم پیچ و خم و بلندی و کوتاهی پشت‌بام‌ها را سیر کردم. رسیدم به کوه به درختان سرو و آسمان. خیره ماندم. صدایی نیست. هنوز کارگرهای ساختمان‌های نو ساز نزدیک‌ هم، مشغول به کار نشده‌اند. امروز با اینکه شنبه است دنیا بی سرو صداست.

در خلصه‌ام. نزدیک‌های صبح خواب مامان را دیدم. حالا دلتنگ مامان، شمعدانی، بابا و چایی هستم. حیاط خانه. همه‌شان هستند. فقط شمعدانی‌های باغچه کم است. البته، کمتر از آنچه در تصویرش را در ذهنم ساخته‌ام.

و بعد نوشتم

برایم مامان و گلدان‌های شمعدانی با گلبرگ‌های رنگارنگ و بابا و سینی چایی همه چیز است. بعد هم گفتم نکند کم می‌خواهم یا خودم را فریب می‌دهم؟ نه.

دستش را گرفتم و انداختمش بیرون. احساسم در لحظه را ارزشمند پنداشتم. بنابراین نیازی به تحلیل ندارد.

با تصویرش آرام گرفتم. به گمانم به همین خاطر صدای دنیا را نشنیدم. وگرنه دنیا کارش را می‌کند منتظر کسی نخواهد ماند. و کارش؟ کارش رفتن است. پیش رفتن. با شتاب و سرعت؟ فکر می‌کنم با یک سرعت. اما هر لحظه و زمانِ گذر برای هر شخصی متفاوت است. امروز در انتظار دیدار معشوقه با لباس‌های آبی فیروزه‌ای، لب‌ صورتی رنگ‌اش و گونه‌های سرخ در شتاب است و لحظه‌ای در رنج گریستن فرزند، یکنواختی زندگی و یا هر رنج و قصه‌ی پرغصه‌ای به کندی پیش‌ می‌رود.

آمدم سراغ نوشتن هر چند مثل صادق هدایت نمی‌نویسم. حالا چرا صادق هدایت؟خب مثل خیلی‌های دیگر نمی‌نویسی. می‌دانم. و از نوشتن تنها مقصودم غرق نشدن در روزمرگی‌ست.

واقعن. اینه؟ یا برای دلخوشی؟ یا برای گریز و فرار؟

امیدوارم. آدمی به امید زنده‌است. بارها و بارها این جمله را شنیده‌ام و شما هم. پیش آمده در اوج رنج و درد شنیده‌ام و با پوزخندی از آن گذشته‌ام. گاهی هم هیچ در بساط نداشته‌ام. حکم تنها سکه‌ای در کف دستم بوده که می‌توانستم در اِزایش زنده بودن، زندگی، نفس کشیدن که نه مختصر است، دم و بازدم را بخرم.

بازگردم. استعداد رفتن و سر از جای دیگر را درآوردن را دارم. برگردم به نوشتن برای سبک زندگی دلخواهم. برای حضور داشتن در صحنه. شاید این حضور چکاندن لیموترش تازه در آب با چند قالب کوچک یخ باشد. برای نکوداشت صبح. برای قدردانی، برای نگاهداشت خواندن، نواختن ساز. برای خودخواهی، آگاهی، هوشیاری، فعال بودن. برای بودن. نه برای انفعال، و نه برای رسیدن و نه برای شدن.

نمی‌دانم اما خوانده‌ام، دیده‌ام و شنیده‌ام، و هر چند تنها برای خودم مهم است ادراک کرده‌ام، که بودن به شدن و رسیدن می‌انجامد.

خب این هم کم ماندن و هنر نمی‌طلبد. سخت‌ترین و ثقیل‌ترینش همین جانزدن است.

به شخصه جانزدن را زیادی کم انگاشته‌ام. سَرِ بسیاری از حسرت‌های امروزم را بگیرم و بروم می‌رسد به همین جازدن. از جا زدن آب می‌خورد. کجا؟ چی شد؟ چطور؟

یک روز صبح. یا ظهر. یا در کافه. یا با یک بار نشدن. یه بحث. یه گفتگوی مزخرف. نه شنیدن. حتی با دو، سه یا بیش از اینها نشدن.

غمناک و غم‌انگیزه.

با اندیشیدن و پیچاندن کلافِ این برای من نیست. برای از من بهترونه، با گیر افتادن برای گفتن بله و نه. یا اندیشه و رصد قضاوت دیگران در ذهن و مغزم.

خلاصه جانزن. فرصت بگیر. فرصت ببخش. (مخاطب خاص خودم)

امروز شنبه است. دیرآغازیدم. اما جا نمی‌زنم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط