نوشتن نامه به خود

به چه کسی می‌نویسید. اگر امروز قرار بر نوشتن نامه‌ای باشد، گیرنده‌ آن نامه کیست؟

در میان چند کاندیدا خودش را هم در ذهنش یافت. بله مابین آن چند نفر، خودش را، آنجا دورتر می‌بیند.

برگزید. نوشتن نامه به خود تجربه‌ی خوبی به نظر می‌آید. از خودت فاصله می‌گیری و از دورتر می‌نگری. به جهت داشتن تصویری در ذهن و اطلاع نسبی از فاز و مدش می‌بایست فاصله زمانی نامه به خود را تعیین کند. پایان تابستان، یک سال دیگر، ۵ یا ۱۰ سال دیگر؟

نمی‌دانست در این حین چه چیزی در او جریان گرفت که نتوانست خود ۱۰ سال دیگرش را تصور کند. شما چه حدسی می‌زنید؟ اصلن خود شما اگر بخواهید نامه‌ای به خود بنویسید ترجیح‌تان چه زمانی‌ست؟

از دلایل اجتناب و گریزش در این زمان می‌توان گفت طاقت دیدن نمود افزایش سن در ظاهرش را نداشت. پوستی که بیشتر نیاز به مراقبت دارد. موی سپیدتر حتی چند تار. قدری تنهایی هم ممکن است هراسانش کند. شاید هم ابهام او را می‌آزارد.

قدری با قوه تخیلش بازی کرد و تصویر ساخت.

تصویری ایده‌آل و مطلوب،  تماشایی، لذت‌بخش و غرورآفرین یا تصویری بدون اندک تفاوتی در میزان آگاهی، دانش، نگرش و بینش تنها با تفاوت کمی در ظاهر مثلن سبک پوشش و استایلش. هر دو تصویر بار معنایی خوبی برایش نداشت. اولی فشار مسئولیت برای رسیدن به آن طرح یکتا را القا می‌کند و تصویر دوم ویروس ناامیدی را وارد سلول‌هایش. به هر حال وسواس را کنار گذاشت و تصویری که صرفن احساس خوبی به او داد برگزید.

نامه روز

از او به ۵ سال آینده‌اش:

سلام عزیزم. امیددارم هنوز شعله امید در تو سوسو کند. شاید هم شعله‌ورتر بسوزد.

چه حال و خبر؟ انتظارها سر اومد؟ بگو ببینم این روزها چی خوشحالت می‌کنه؟ کلی حرف دارم واسه گفتن و البته نوشتن. دیروز رفتم کافه هفت داستان سَرِ برج. دو برش کیک پسرم سفارش داد و یه لاته که بازم سلیقه اون بود نوش جان کردم. برنامه‌ریزی نشده بود. خبرداری که اغلب، کارهایِ برنامه‌ریزی نشدم با برنامه پیش می‌ره. کافه رفتن زود تمام شد اما موند. راستی نگفتم کجا. نمی‌پرسی؟ تو خاطرمون. هنوزم از این بازی‌های مسخره دارم.

شاید حالا من رو نشناسی شاید هم مثل کف دستت بشناسی و پشت هر حرف و سخن و ایما و اِشارم رو روون بخونی.

دوست دارم تن صدات رو بشنوم. گاهی اعتراف به چیزی منجر به بی‌اعتبار شدن اون جریان می‌شه. این رو گفتم که بدونی یه چیزهایی هست. مثل قبل طاقت نمی‌‌یارم. دوستت دارم با همه‌ی نچسبی‌هات.

به یاد داری چیزهای کوچکی که با دیدنشون چشمات برق می‌زد اما برای دیگران معنایی نداشت؟ الان چه احساسی نسبت به اونها داری؟

حالا که تو هستی من دیگه نیستم. ما همون اندازه که وجودمون تو این جهان مهمه، مهم نیستیم. پس شاد بزی.

هنوز پیاده‌روی می‌ری؟ راستی می‌نویسی؟ تو این ۵ سال چه سفرهایی رفتی؟ چه دوستای جدیدی پیدا کردی؟

خاطرت هست صبح‌‌ها وقت بیداری با “چراها” سر و کله می‌زدی؟ یقین دارم الان به جوابش رسیدی. ایمان دارم حالت خوبه و منظورم رو از حال خوب نیک می‌دونی.

هم مشتاق دیدارتم هم نه. دلتنگتم نیستم. اما شاید تو دلتنگم باشی. واقعن شاید هم این بدو بدوها برای رسیدن به توست. پس چرا مشتاق دیدنت نیستم. چه پارادوکسی.

آغوشت را می‌خواهم با تو راحت‌تر از هر دیگری هستم. تو را مثل خودم دوست دارم. تو چطور؟

 دوستدارت، تو ۵ سال پیش.

پایان.

چه دشوار و باورنکردنی‌ست. سخت‌ترین رویارویی را با خودمان داریم. مَنی که ۵ سال دیگر خواهم یافت چیزی جدا از من و تاتی‌تاتی‌های زمان نیست. از تیک تیک ثانیه و گشتن ۳ عقربه در صفحه دایره‌ای شکل ساعت چوبی دیواری‌مان.

جدا نیست از خشت‌هایی که با طرح خشم، غم، لبخند، صبح و صبحانه، شب بخیر، کافه و ماگ، قلم و وبینار و کتاب، دوستان و خانواده پدید می‌آید.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط