صدایی که با شما صحبت میکند
صبح برخواستم. نه فقط چشمانم را گشودم. با کمال بیشرمی. با کمال بیاحترامی به حرفهای خودم. حرفهاییکه انگار برای مردم زدهام. نه اینکه باورشان نداشته باشم. باور داشتم. اما حالا کجا بودند. درخود میگشتم. مثل وقتی چیزی در پوست بدنم فرو رود. اذیت شوم و بیقرار. ارام و قرار نداشته باشم تا حدی که بگویم بی خیال خودش خوب میشود. نه. چیزی پیدا نبود. چیزی پیدا نمیکردم.
نه من هر چه نوشتهام از درونم جوشیده. از تجربیاتم. از زیستهام. هرچند کم و اندک وارزشمد ویا بالعکس.
با خودم در خود میجنگیدم. اذیت بودم. نشانه ای نبود. فقط اهساس بود. آنهم بعد از لختی مکث و درد کشیدن از این اوضاع. از اینکه چرا برنمیخیزم. اهساس بیش از هر چیز به ما اطلاعات میدهد.
مرهله عمل.
دائم در میان همین گشت و گذار در خود هم خودم را زیر سوال میبردم. صدایش نمیافتاد. یکسره میپرسید و پاسخ میداد.
صدایی درگشوم بود. صدایی که میگفت نتوانستهای. نشده. چرا نشده؟ تلاشهایت هیچ گاه نتیجهبخش نبوده. کافی نیستی. تو لایق و شایستهی پول نیستی. پول با تو نا آشناست. برگرد به همان روتین. همان زندگی روتین. هداقل کسی انتظاری ندراد. چقد رمیخوای چواب اینو واون رو بدی. که دار یچیکار میکنی. تازه ببینی جواب میده یا نه. اگه میخواست جواب بده پس کو. اشتباه نکن. خودت رو اذیت نکن.
خوب که مشاهده کردم. نامی برای اهساسم یافتم.ناامیدی. هسی غلیظ و دردناک.سنگین بودم.یارای برخواست نداشتم.جسمسموروهمهر دووزنه سنگینی را تهمل میکرد.
ناامیدی آب میانبافتی هرکت را میگیرد. مثل گرمای جانسوز وداغ وسط ظهر تابستان.
و آن صداها چه میگفتند. نرو. اگر نوری میبینی پیش برو. اما نیک میداسنتم که نور در پس هرکت است. د رپس پیش رفتن. اینجا همه چیز همینگونه است . صداها و هر چه هست برای اینجاست. در ذهنم هرکت را مشروط کرده بودم به دیدن نور.
این هاصل ناامیدی بود. نا امیدی و ترس. یخ زده بودم. بازایستاده ام و منقبض.
بعد از نوشتن هالم بهتر است. نه اینکه اینها را مهار کرده باشم. اما دیدنشان شنیدنشان و نه هتمن اعتبار دادن به آنها در مسیر هرکت ونه لزومن تایید این گونه هال و اهوال و اهسااست یعنی همدلی با خود.
به چه چیزی نیاز دارم؟ نیازم را شناختم؟ نیاز به خودباوری. نیاز به شنیده شدن.
در صورت یکه پیشتر به این باور رسدیه بودم که نور را در هرکت خواهی دید. هالا که ناشنه را یافتم کمتر رنج میکشم. هالا که دانستم این هال از چه سبب وعلتی ست. به برخی صداها گوش نمیسپارم.
افتادهام در فک راین که بهترین انتخاب را برای حرکت برزینم. چون
زمان ندارم.
چون نمیخواهم دوباره اشتباه کنم.
چون از اشتباه کردن میترسم.
این دقت در انتخاب و صداهای درونی جلوی حرکتم را گرفته اند. مانع و سد عمل شده اند. اگر اشتباه کنی چه .
اگر جای اشتباهی درخواست همکاری بدهی.
اگر روی مهارت و شایستگی اشتباهیی سرمایه گذار یکنی چه
پیشتر هم این تجربه را داشتم. متوقف شدن. ماندن. در مسیر هرکت و رشد و یادگیری و جزء لاینفک زندگیست. پس یکی نشو با صداهایی که میشنی. اما گوش کن. من ارموز با شندینشان ناامیدی را یافتم. مثل خاری تیز در بدنم فرو رفته بود.
آنچه مهم است بدانیم و به یاد داشته باشیم این است که صدایی که با ما صهبت میکند بر اساس درک فعلی ما ا زواقعیت است، نه لزوماً جایی که میخواهید بروید.
این امیدبخش است. تا به هال پیش از تصمیمات و انتخابهای دیگرم هم داشتهام.
خودت را زیر سوال می بری به بیان ساده، حداقل چند بار فکر می کنید که انتخاب اشتباهی دارید. به آن صدای درونی گوش دهید، اما به یاد داشته باشید که صدایی که با شما صحبت میکند بر اساس درک فعلی شما از واقعیت است، نه لزوماً جایی که میخواهید بروید.
آخرین نظرات: