۱۴۰۲/۱۲/۱۷

نیروی شگفت‌انگیز و قوی، شاید هم جادویی در تو وجود دارد…

Good morning/night

برخواستم. نق زدم. چه خبره صبح به این زودی؟ حال و حوصله کاری نیست. یک کلاس و قرار تلفنی دارم. دفتر و خودکار را برداشتم و به اتاق خنک‌تر از همه جای خانه رفتم. نوشتم. تنها فعل نوشتم.

حال و حوصله کاری نیست. یک کلاس و قرار تلفنی دارم.

امسال نیست. یک نفر نیست. پروانه نیست. نه تنها او که خیلی‌ها نیستند. فقط از نبود دو نفر خبر دارم. دیروز چند گل شب‌بو دیدم. ۳ تا. کجا بود؟ با فاصله چیده بودند. یادم آمد. کلینیک دندان‌پزشکی.

چند صفحه‌ای از کتاب کوچینگ خود مطالعه کردم. چند جمله را در دفترچه‌ام بازنویسی کردم.

«کوچینگ تمامن امکان رشد از طریق خودآگاهی را پیشنهاد می‌کند. خود را مانند پیازی با لایه‌های بسیار برای کشف، تصور کنید(نباید حس تملق وخودبینی داشته باشید و فکر کنید همه چیز را در مورد خودتان می‌دانید.)  وقتی که شما لایه های ذهنی را پوست می‌کنید.، خود واقعی شما بیشتر آشکار می‌شود تا جایی که به درک کاملی از خود رسیده و می‌دانید چه توانایی دارید.

برخی افراد این مرحله را به نوعی بازگشت به خود و جسارت مورد سوال قرار دادن خود می‌بینند.

این درک مانند گذارندن مدت زمان طولانی در مسافرت، کسب تجربیات جدید و در نهایت غنی‌تر رسیدن به خانه برای مسافرت‌های پیش رو است.»

و در ادامه پاراگراف بالا، مصداق زیر برایم بسیار دلنشین و الهام بخش بود.

«خانه هنوز به همان شکل قبلی است ولی شما به خاطر تمام چیزهایی که دیده‌اید، انجام داده‌اید و آموخته‌اید، آن را طور دیگری می‌بینید.»

نوشتن حضور در لحظه را برایم مهیا می‌سازد. تزریق دوباره جریان زندگی. تاب‌آوری و صبر را. غلط‌ها، اشتباهات، خطاهایم را.

شب خوب است. خوب یعنی چه؟ شب به ما آدم‌های عجول فرصت اندیشیدن می‌دهد. فرصت بازنگری. توقف. سکون. سکوت. تامل. ریختن و پاشیدن. مرور.

دست بردن برای ارسال یک پیام که شاید نشان شکستن باشد. از شسکته شدن ابایی ندارم. چون آگاهم و خودم مسئولیتش را برداشتم. دوست داشته نشدن نیز.

با همین برخورد تا حدی از پارادایم وابستگی فاصله گرفتم. به اندازه‌ی یک سر سوزن.

حس قدرت دارم. رشد و یادگیری صبح پنجشنبه‌ام را ساخت.

آرامگاه شلوغ بود. نمی‌دانم چقدر برایش اینطور وقت گذاشتن و سر مزارش بودن خوب است. یا دوست دارد. اصلن برایش فرقی هم می‌کند یا این‌ها داستان ما زنده‌هاست. همدردی با هم…ماندم. بهتر است ادامه ندهم.

کنار مزارش که بودم صدایش در گوشم طنین‌انداز شد. چه اندازه غمناک و دردناک. با احتیاط و ترس لحظاتی خودم را در قبر تصور کردم. احساس گیر افتادن داشتم. هیچ اختیاری نداشته باشی. نمی‌توانم به کسی بگویم اینجا باش، نباش، نخند من ازت خوشم نمی‌یاد. یا حتی دل‌خوشی ازت ندارم. کاش فلانی کنارم نبود.یا دلم برات تنگ شده خوشحالم که اینجایی. با این همه یه چیزی را بیشتر از همه خواستم.

 بیش از همه می‌خواستم برخیزم و خودم را ببینم. درصد خودخواهی در ترکیبات خونم افزایش یافت.

صادقانه می‌شنیدم تو هنوز زمان و فرصت داری. حرکت کن.

قدردان شنیدن صدای علی هنگام خواندن درس علوم هستم. شنیدن صدای سرفه‌های مائده. قدردان انگشتانی که حروف را لمس می‌کنم. قدردان خودم. سمیه. قدردان خواستنم. قدردان اینکه امروز گَندی که دیشب زدم را دیدم. قدردان ارتباط موثری که می‌توانم برقرار کنم. قدردان دریافت کامنت خیلی انرژی خوبی داری از دوستم. قدردان دوستان خوبم، به ویژه دوست نچسب صمیمی‌ام. قدردان ادارکم. قدردان شهودم. قدردان نوشتن که هنوز با من است. قدردان نگاه نینداختن و رصد لحظه به لحظه نتیجه چه می‌شود، حرکت رو به جلو و گاه و بی‌گاه به عقب.

 

با جمله آغازینم زندگی را نفس می‌کشم:

نیروی شگفت‌انگیز و قوی، شاید هم جادویی در تو وجود دارد…

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط