به خودت بگو مرسی که هستی
Good morning/night
آبی انتخاب امروزم بود. برای آدینه.
حاشیه زاینده رود را شلوغتر از روزهای دیگر دیدم.
در مسیر زایندهرود دوچرخهسوارها را دیدم. شلوغتر از روزهای دیگر بود. دوچرخهسوارها. دوندهها. از دیدن گروهها بیشتر لذت میبرم. با هم بودنها برایم خوشایند است.
و صدایی در ذهنم میپرسد چه فایدهای دارد؟ نوشتن اینها به من چه چیزی میبخشد یا اضافه میکند؟ نیاز مخاطبم چیست؟
فکر میکنم مشاهده خود و الهام بخشی. خلق آینده مطلوب از طریق حضور حداکثری خودمان در زندگیمان. بهبود و توسعه عملکرد.
در سایه خود نخوابیدن و اقدام. در ساحل خیال خود آفتاب نگرفتن و حرکت.
به قول استادی اگر آسان بود که وضعمان این نبود. اینها همه در راستای حفظ خودم است. بله شاید هم خودخواهانه به نظر برسد. اما حدس میزنم افراد دیگری هم باشند که درگیر مسائلی چون من هستند. پس به کار آنها هم احتمالن بیاید.
دیشب باهاش چشم تو چشم شدم. بهم گفت بس کن. زل زد تو چشمم. خواستم نگاهم رو ازش بدزدم اما نتونستم. انگار در برابرش ضعیف بودم. قدرتمندتر از من بود. یا من خیلی ضعیفتر از اون بودم؟
خوب نگاهش کردم. گفتم: «چی میگی؟»
گفت: «بیخیال شو. واقعن نتیجه داره. واقعن به نتیجه میرسه؟»
همینطور که میگفت بدنم سست میشد. حالم بد شد. اما پا به فرار نگذاشتم. باهاش مواجه شدم. دیدمش. متوجه شدم احساس کرختی و بیحالیم زیر سر همینه. خوابیدم. صبح از خواب پاشدم. هنوز بود. تو بدنم. ادراکش میکردم. باهام حرف هم میزد. بخواب. چه فایده میخوای بری پیادهروی که چی؟ به خودم حق دادم. اره. حال نداری. استراحت کن. دراز کشیدم. چند دقیقه بعد پا شدم. لباس پوشیدم. دفتر یادداشت صبحگاهیم را با یه خودکار و سوئیچ ماشین و کلید خونه برداشتم. رفتم تو اسانسور. پارکینگ رو زدم. ماشین رو استارت زدم. راه افتادم. تو باند کنارگذر روبروی حاشیه زاینده رود پارک کردم. صفحات صبحگاحیم را داخل ماشین نوشتم. صدای اتوبان هم بود. رفتم کنار زاینده رود. اونم بود. هنوز بود. کاری باهاش نداشتم.
برگشتم.
قبل از ظهر یه پیام داشتم از دوستی که اصلن فکرش را نمیکردم.
سلام سلام
تبریک میگم بهت
بسیار تبریک میگم
بخاطر نوشتنات
بخاطر دائمی نوشتنات
بخاطر در بازی محتوا بودنت
بخاطر ماندنات در این بازی
بخاطر منظم و خوب نوشتنات
بخاطر ایجاد رسانهای شخصی برای نوشتههات
بخاطر حرفهای شدن ودرخششات
و براش نوشتم
وای چقدر سوپرایز شدم
تبریکتون چه دلایلی داشت. این من رو شگفت زده کرد.
بیشتر از همه میدون یچی بهم چسبید؟ کدوم یکیش؟
بخاطر ماندنت در بازی.
چون ماندن درد داره . با وجود ابهام و عدم اطمینان میمونی.
شعار مشترکمون این شد
رنج را به رنج ارزشمند و خوب تبدیل میکنیم
ازش بابت اینکه من رو دیده بود تشکر کردم.
وگفت:
هر چی گفتم از کیف و لذتی بود که بردم.
خیلی از ابراز خودم خوشحال هستم
دیدن ادمها ابراز صادقانه و بعد از اون ابراز اینها نیاز به مهارت و شایستگی داره ممنونم ازت.
نا امیدی سرش روانداخته بود پایین و رفته بود.
به خودم گفتم دیدن آدمها و پیام بهشون همین قدر میتونه معجزهگونه باشه. در زمانی که واقعن نیاز دارن. پس وقتی میبینی و قصد میکنی، صادقانه احساس و ادارکت را ابراز کن. شاید همین امروز روزی باشه که او تشنه شنیده و دیده شدن است.
آخرین نظرات: