۱۴۰۳/۱/۱

نوروز مبارک

Good morning/night

دقایقی پیش خورشید در سالی که گذشت طلوع کرد. گاهی فاصله‌ی طلوع و غروب در قالب اعداد و رقم به اندازه یک سال است.

هیجانات متناقضی ادراک می‌کنم. مثبت و منفی. آگاهم هیجانات پیام‌رسان هستند با این حال، حوصله شکافتن‌شان را ندارم. از طرفی نمی‌خواهم از دست‌شان بدهم.

ترس و سرزنش از روزها، منابع و فرصت‌های از دست رفته در یک سمت طیف، شور و شوق و شادمانی بابت گرفتن کارتی دیگر برای ادامه‌بازی را در سمت دیگر طیف تجربه می‌کنم. این تنها حال و روز من نیست. دیروز اشک‌های دوستم را در در فضای گوگل میت دیدم. بغض صدایش را شنیدم. دقایقی پیش در لابه‌لای پیام‌ها، پیام دوست دیگری صدای اضطراب‌اش را شنیدم. بنابراین خودم را سرزنش نمی‌کنم. با خود همدلی می‌کنم و مانع ادراک این عواطف در خود نمی‌شوم.

می‌نویسم.

امروز هم با نوشتن صفحات صبحگاهی آغازید. دل و قلم به مکان سفیدِ صفحه می‌زنم.

می‌نویسم. با نوشتن قادرم تا حدودی سر از کار خود در بیاورم. از تنگی زمان نوشتم. فرصتی برای انجام خیلی از کارها نیست. رخدادهایی از سال همزمان با پیشروی قلم بر روی کاغذ جلوی چشمانم مجسم می‌شوند. لحظات مهم و خوشایند یا غمناک. و آدم‌ها. البته بعضی از آنها. یکسری آنهایی که نیستند و رفتند. آنهایی که از ایشان بسیار آموختم. مثل شاهین کلانتری، سجاد سعید‌نیا، افشین دبیری به خاطرم آمدند. خانم شسمیان عزیز، خانم کسرایی نازنین و مادر امید دوست علی جان که هر سه به واسطه علی و مائده جان در ذهنم پر‌رنگ شدند. همراهانم. آن‌هایی که امیدبخشم بودند در روزهایی که ذخیره امید زندگی‌ام نزدیک به صفر بود. قدردان‌شان هستم.

مغز چه قدرتی دارد. چگونه در لحظاتی این تعداد پرونده، لحظه و خاطره را همزمان می‌گشاید.

 

آماده شدیم. نه مثل سال‌های پیش. غم، خواهی نخواهی در و با ما بود.

  صبح زود رفته بودند. نشسته‌اند بر سر مزار دخترشان. به آنها می‌پیوندیم. آنها و ما بیشتر ما می‌شویم. دور هم جمع می‌شویم در خانه.

همه خانواده‌های قبلی بازگشتیم. دورهم بودیم. همه جمع سال پیش، منهای یک خانواده. من می‌گویم مادر، خلاصه خانواده است. مادر که نباشد انگار خانواده فرم و شکل قبلی را نخواهد داشت.

رفتن تنها به معنای او نیست، نبود.

حضورش نیست.

حضور با نبودن متفاوت است.

لبخندش هم نبود. صدایش هم غایب بود. راه رفتنش. حتی هنگام شستن ظرف‌ها هم نبود.

حضور یعنی

او با دستِ زیرِ چانه گذاشته نیست. او و ایستادنش کنار اوپن آشپزخانه دیگر نیست. تمامش نیست. و تمام او و هر انسان دیگری، پدیدارهای متفاوتی را می‌سازد که دیگر هیچ حضوری قادر به ساختنش نیست. لبخندش، لحن صحبتش، توصیف و تعریف‌هایش از شلوغی خیابان‌ها، مشاهداتش و دلخوری‌ها و ناراحتی‌اش که شاید اغلب در سینه نگاه می‌داشت.

می‌کوشم امسال تا ای‌کاش‌ها را رو هم تلنبار نکنم. نه ناجی‌گری را پیش بگیرم و نه قربانی‌گری. دلتنگ دوستی آشنایی نزدیکی شدم، دلتنگی‌ام را ابراز کنم. دوستش داشتم، بیان کنم. هوس بوسه‌ای بر گونه‌ای داشتم ببوسم. آغوشی خواستم، در آغوش بگیرم. دلتنگ صدایی شدم تماس بگیرم.

بچسبم به قصد و اقدام که تنها چیزهای در کنترلم هستند و از دایره نگرانی‌هایم تا حد توان بیرون بزنم .

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط