رخدادهای دیروز:
نوشتن صفحات صبحگاهی
پیادهروی
نوشتن
پختن ناهار
خواندن صفحاتی از کتاب ذهن نویسا و چیرگی
تحقیق در سایت …
تمرین …
هم بحثی با دوستم در ارتباط با کوچینگ
انتشار مطلبی در پیج اینستاگرام
وبینار …
شرکت در کلاس…
جلسه با …
قصه خوانی با علی
.
.
.
و موارد دیگری که در یادداشت شخصیام ثبت کردم. به همین ترتیب شما هم دست به کار شوید و رخدادهای دیروز خود را روی کاغذ بیاورید. سخت نگیرید هر آن چه که به خاطرتان میآید روی کاغذ بیاورید. از هم صحبت شدن با همسایهی تا به حال ندیدهتان تا قطعی آب و ماندن زیر دوش و عصبانی شدن و مشغول شدن به کارهای خلاقانه و باز هم بگویم؟ واقعن بعدش را هم لازم است بدانید؟ بهتر است برویم سر خط.
متوجه حالات خود در حین انجام این فرآیند باشید. نه به این جهت که بخواهید چیزی را کنترل کنید تنها خودتان را ببینید.
پس از نوشتن لیستی از رخدادهای دیروز که البته تماس با دوست یا مادرتان هم میتواند یکی از موارد ثبت شده باشد، یکی از آنها را از لیست بیرون بکشید. معیارتان برای گزینش میتواند حسی که آن جریان در شما برانگیزانده باشد.
حالا به آنچه روی کاغذ نوشتید نگاهی بیاندازید. کدام یک از انها حس متفاوتی به شما میدهد؟ این احساس میتواند در طیف هیجانات خوب و بد یا غیره منتظره و غافلگیر کننده باشد. چند پرسش که میتواند تا حدودی راهنمایتان باشد:
چیزی مرا خوشحال کرد؟ آیا چیزی مرا نارحت یا غمگین کرد؟ اتفاقی مرا به یاد رویدادی در گذشته انداخت؟ آیا نکته یا چیز نو و جدیدی آموختم؟ چیزی شنیدم یا دیدم که برایم جالب باشد؟ ادارک یا شهود جدیدی داشتم؟
ممکن هم هست روزی یکنواخت را تجربه کرده باشید. حداقل با یادآوری آن بهتر متوجه خواهید شد. چیزی بواسطه آن تجربه کردید که میتوانید با دیگران به اشتراک بگذارید یا در موردش بنویسید. قرار نیست یک فرضیه و نظریه علمی هوا کنیم. شاید صرفن یادآوری چک کردن فشار آب قبل از دوشگرفتن باشد.
پس لطفن چند دقیقه وقت بگذراید و در مورد آن بنویسید. در جریان این رخداد چه چیزی را تجربه کردید؟ مشغول شوید و ۵ دقیقه در مورد آن بنویسید.
رخداد منتخب من: «قصه خواندن همراه با علی»
گاهگاهی شبها قبل از خواب کتابهای نشر پرتقال را همراه با علی جان میخوانیم. ویژگی کتابهای نشر پرتقال با انچه علی میپسندد سازگار است. البته به عنوان یک مصرف کننده کافیست بگویم خاطره خوبی از خوانش کتابها داریم و بسیار میآموزیم.
انتقال مفهوم بیشتر بر دوش تصاویر است و این هم باب میل علی. جملات کوتاه و تصاویری که میتوانیم همراهش گپ بزنیم و علی حسابی بزند زیر خنده.
عنوان کتاب “من خوب هستم” بود.
وقتی عنوان کتاب را خواندم نمیتوانستم پیشبینی کنم برای من هم آموزنده است چه رسد به علی.
بسیار تجربه جالبی بود. ما اغالب میرویم سراغ کتابهایی حجیم تا تابآوری را بیاموزیم یا صبر و سکوت و همراهی و همدلی را. آنقدر زیستن این مفاهیم سخت و دشوار شده است که به طور خاص و ویژه برای هر مفهوم گاهی کتابی در بازار میبینیم. عاقبت هم به همان آگاهی و بیان میدانم ولی چرا نمیشود میرسیم. من خودم هم کلبهای در این جنگل دارم. در جنگلی که نمیدانم درست یا غلط، خود خواسته و یا ناخواسته آشفته و وحشتناکش کردهایم.
مادربزرگم صبور بود بی آنکه کتابی در این باره بخواند. شاید در وصف مردی یا زنی بگوییم بیدی نبود که با این بادها بلرزد و او کتابی در حوزهی چنین توانمندی نخوانده بود. پس بهتر و در حقیقت فایدهمند است که تخم مرغ و آرد را تنها در کتاب نخوانیم و یا از دیگری نشنویم و در ذهنمان هم بزنیم. بلکه کاسه و قاشقی برداریم و آن را هم بزنیم و بزییم. حالا چیزهایی را تجربه میکنیم از فکر و آگاهی تا احساس و هیجان که در کتاب هیچ حرفی از آن به میان نیامده است. کتاب نمادی از استاد، دوست یا مربی میتواند باشد. خب برویم سراغ زیستن من.
راستش فراز و نشیبی که در این کتاب کم حجم و کوچک از جمله و واژه، تخم مرغ پیمود مرا هم با خود همراه کرد. معرفی معیارهایی از خوب بودن و شاید به قول ما بزرگترها مهارتهای برای توسعه فردی بواسطهی روایت زندگی یک عدد تخم مرغ که خوب است.
علی جان و قصه
همچنین علی احساس خوبی داشت و کلی با دیدن تصویرها خندید. اما آنجا که تخم مرغ تنها بود غمگین شد. وقتی تخم مرغ برگشت به جمع دوستانش کلی خوشحال شد. انگار با تخم مرغ تنها همراه شد و احساسش را فهمید. کاری که قصهها با ما آدمها میکنند.
جایی که تخممرغها از پلهها سر میخوردن پایین، علی یک لحظه ساکت شد و صورتش تو هم رفت. بغض کرد و یواش گفت چقدر اینا شادن. دلم واسه مدرسه و بچهها تنگ شده.
علی چنین تصویری را از مدرسه در ذهن داشت. شور و شوق بچهها شاید حتی سر و صدای بچهها را هم میشنید.
من و رخداد قصه خوانی دیروز
گاهی روزها که شاید صادقانه، اغلب روزها فرصتی برای خواندن قصه قبل از خواب برای بچهها به هر دلیلی فراهم نمیشود.
اما کافیست تنها زمانی کنارش باشیم با هم بخندیم یا حتی غمگین شویم. این هم قسمتی از فرایند یادگیریست. خواستم پرانتزی باز کن و در پرانتز بنویسم بیشتر مخاطبش خودم هستم. اما به نظرم آمد چرا راحت نباشم و نگویم که این روزها لازم است این سبک یادگیری را در ذهن و زندگی داشته باشم.
بیآنکه نگران و مضطرب یادگیری مسئله باشیم. بدون نظر دوختن به رساندن فرزندمان یا هر شخص دیگری که همراهش هستیم به نقطه مورد نظر در ذهنمان. درسته که آخر قصه علی حالش گرفت و دلتنگ مدرسه شد. یا شاید خیلی چیزای دیگه اما تجربش شیرین بود.
نظرتان چیست عنوان دیگری برای نوشته در نظر بگیرم:
“اعتراف روز”
چقدر دیر فهمیدم ما آدمها با قصهها زندگی میکنیم.
من در حال یادگیری هستم.
یادگیری من از “رخداد روز”
گاهی وقتی بهمون فشار میاد لازمه از اون فضا فاصله بگیریم و
برای خودمون وقت بذاریم و روی خودمون سرمایه گذاری کنیم؛
کتاب بخونیم، بنویسیم، به پیادهروی بریم و مدیتیشن کنیم،
وقتی آماده شدیم باز برگردیم چون
تنهایی سخته و
و ما نیاز داریم با هم در ارتباط باشیم.
با هم بازی کنیم، با هم بخندیم و کنار هم زندگی کنیم.
همواره نوشتن برنامه برای فردا نتیجه سودمندی نخواهد داشت. گاه لحظاتی تامل در دیروز و ماوقع آن و پیاده کردن آنها از خرد و درشت روی کاغذ تجربه متفاوتی برایمان میسازد.
۱۱تیرماه ۱۴۰۲
2 پاسخ
سلام.
بسیار زیبا بود من که محو داستان شدم.
سپاس از لطف و همراهیت محمد عزیز