نوشتن| مشاهده ذهن

مغز همچنان در رکاب است. گاهی مانند نوار قلبی که بی اعتنا از آن هستیم. خب در حال کار است و این را  وظیفه می‌پنداریم.

 

وظیفه‌اش است؟

حدود یک ساعت پیش از آمدن منشی به مطب رفتم. مطب بسته بود. من همان حوالی ساختمان سرگرم قدم‌زدن‌هایی رفت و برگشتی از مطب به چهاراره نزدیکش شدم. جدی‌اش نگرفته بودم تا اینکه شب پیش واقعن ترسیدم. آخه سنی ندارم که ناراحتی قلبی داشته باشم. پس علت این همه درد واقعن چیه؟  ترسیده بودم.

خانم منشی وارد شدند. اما اجازه ورود ندادند. وصفش را شنیده بودم. باید به سبک خاصی با او ارتباط برقرار کنم. به من و آقای دیگری که او هم کمی بعد از من آمده بود گفت که نیم ساعت بعد می‌توانیم وارد شویم. زمانی‌که وارد شدیم با هزار خواهش و تمنا و البته مهارتم در برقراری ارتباط موفق شدم نوبتی برای همان روز بگیرم.

حدود نیم ساعت بعد آقای دکتر مجد آمدند. بعد از بیمار اول که از قبل نوبت داشتند وارد اتاق پزشک شدم. تعریفش را بسیار شنیده بودم. صبور و در عین حال متبهر و متعهد، آنچنان که افزایش سن چیزی از حوصله، دقت و شاید شور و علاقه‌ به حرفه‌اش نکاسته بود. خلاصه بعد از معاینه گفتند مشکل خاصی نیست. من که درد شدیدی ناگهان سراغم می‌آمد گفتم پس تکلیف این دردها چیه؟ گفتند که مطمئن باشم و مشکلی نیست.

 

یک هفته‌ای بود که درد قلب و قفسه سینه اذیتم می‌کرد و صادقانه بگویم گرخیده بودم. پس با حرف دکتر آرام گرفتم. بماند که صحبتی بینمان رد و بدل شد که هر دو تحت تاثیر قرار گرفتیم و با وجود اختلاف سنی زیاد و اختلاف‌های دیگرمان و تنها یک شباهت _انسان بودن _که کم چیزی هم نیست، لحظه کوتاهی منتهی به اشک شد بی‌آنکه خجل شویم. از دکتر خداحافظی کردم و از مطب بیرون زدم.

پشت فرمان در حال گذر از خیابان چهارباغ و تماشای عریانی درختان در هوای زمستانی حس سبکی داشتم.

مجموعه اتفاقات آن روزها من را دقایقی به سکوتی درونی برد. هنوز خاطرم هست نگاهی که پشت چراغ راهنمای پل آذر در حال پیچیدن به سمت چپ رودخانه ناگهان به دستانم روی فرمان انداختم. به قلبم و به ضربان قلبم، به مغزم و ذهنم، به چشمانم که خیره به قرمزی چراغ بود، به پاهایم و… اندیشیدم. وظیفه‌شان بود به خوبی و مثل ساعت دقیق و منظم کار کنند؟ نه. واضح است نه. لیکن ما وظیفه می‌انگاریم. تا وقتی غافلگیر شویم.

هنگام نوشتن این متن خاطره‌ آن غافلگیری در ذهنم تداعی شد. شاید شما هم این غافلگیری را تجربه‌ کرده باشید.

قلب همواره درحال رکاب زدن است. آنگونه که ما آن را یک وظیفه قلمداد می‌کنیم تا زمانی که گذرمان به مطب دکتر برسد.

سپس اولین اقدام، گرفتن یک نوار قلب است. روی یک برگه‌ی باریک بخشی از زحمت همیشگی آن را می‌بینیم. ذهن هم همواره در حال کار است. درحال گفتن در حال یادآوری، در حال به خاطرسپاری، در حال تکرار نمی‌شودها، در حال دم زدن از بی‌خیالی، در حال گوشزد کردن زمان، در حال مرور کارهای به تعویق افتاده، تماس‌های تلفنی به تاخیر افتاده، در حال مقایسه، در حال تصور بودنی که دوستش داریم؛ خواه بودن در یک مکان خاص یا بودن در کنار شخص خاص و یا بودن در کنار دستاوردی خاص.

نوشتن|کاهش فاصله مغز و دست

نوشتن ابزاریست که به ما فرصت دیدن آنچه در تاریکی پستوی ذهن‌مان می‌گذرد، می‌دهد، آنها را بیرون می‌کشاند و به ما فرصت دیدن آن‌ها را در نور و در مقابل چشمانمان می‌دهد. در میان آن گفتگوها و حرف‌های ذهنی گاهی یک ویرگول کافی‌ست که ما را آرام کند. گاه نیاز به یک مکث داریم و متاسفانه خود را دچار یک تکرارِ تکراریِ قفل‌کننده کرده‌ایم.

نوشتن مشاهده تلاش ذهن است. آنچه ذهن بی‌وقفه در حال انجامش است. با نوشتن نوار ذهنمان را ثبت می‌کنیم. تماشا می‌کنیم و متوجه افت و خیزها می‌شویم. تناقض‌ها، خستگی‌ها، امیدها و ناامیدی‌ها را می‌بینیم. آنچه در ذهنمان می‌گذرد به مثابه‌ی ضربان قلب می‌پنداریم، در واقع تنها احساسش می‌کنیم. اکثر اوقات حتی متوجهش نیستیم. ذهن ما و آنچه در حال گذار از آن است قلبمان و همچنین جسم‌مان را نیز درگیر می‌کند.

بهتر است بگویم، با توجه به آنچه در ذهنمان می‌گذرد بر قلبمان هم مسلط می‌شویم. با نوشتن پا بر فرش زیستن می‌نهیم. وارد گود زندگی می‌شویم و آن حاشیه‌ی زیادی دلخوش کننده و یا زیاد از حد سخت‌گیرنده را رها می‌کنیم. در واقع ما با نوشتن جریان می‌یابیم. با نوشتن نواز ذهنی‌مان را ثبت می‌کنیم. به کاغذ می‌سپاریم. و ذهنمان را آرام و سبک می‌کنیم.

با نوشتن به خودمان اجازه حضور در جمعی دوستانه را می‌دهیم که بر ترس همیشه خوب بودن می‌توان غلبه کرد. اجازه داریم از شکست‌هایمان بگوییم. محافظت از خود را کم کنیم همان قسمت‌هایی که کمتر آفتاب خورده و بیشتر محفوظ مانده و اتفاقن نو مانده! تا خوبیتمان تا ضعف‌هایمان جایی درز پیدا نکنند؛ از لحظاتی که احساس بدبخت‌ترین و یا احمق‌ترین انسان بودن را داشتیم، لب به سخن باز می‌کنیم. در جمعی که همه پذیرفته‌اند انسان هستیم و “مدام” درحال یادگیری شاید این احساس رهایی و خودتان بودن را تجربه کرده باشید. آنجا فضایی به دور از هوای مه آلود “قضاوت”، “مقایسه”، “من هم همینطور” دارد. البته چنین جمعی را به سختی می‌توان یافت. احساسش می‌کنید.

 نوشتن چنین حضوری به ما می‌دهد. حضوری صادقانه، شهامت ایستادن جلوی آینه و نگاه انداختن به چربی‌هایی که بدنمان را بد فرم کرده است. برای تناسب اندام، ابتدا ضروری‌ست شهامت مشاهده چربی‌هایِ روی مخمان را داشته باشیم. همچنین است، برای تراشیدن قسمتی از آن منِ احمق‌مان یا هر منِ دوست‌نداشتنیِ دیگرمان؛ ابتدا می‌بایست چربی‌های زاید آن “من” را ببینیم. نوشتن آینه‌ای است که به ما این قدرت را می‌دهد.

پیشنهاد می‌کنم نوار ذهنی‌تان را صبح قبل از شروع کارهای روزانه و شب قبل از خواب بگیرید.

هشدار

اضافه می‌کنم نوشتن درمان همه دردها نیست. قصد این نیست که نوشتن پاک کننده یا اسید قوی‌ از بین برنده‌ی سخت‌ترین لکه‌های رنج روی زندگی‌ معرفی شود.

یا اینکه ما را به حالت خوشی و مستی و به “زندگی در لحظه‌” که بعضی می‌گمارند ببرد. یا به زندگی ایده‌آل و مملو از لحظه‌های خوشیِ جاودان و بدون هیچ غم و محنت و رنج ببرد. البته که در لحظاتی که سرگرم نوشتن هستیم قطعن در لحظه می‌زییم و در لحظه حضور داریم. با نوشتن دوزی از نیکوتین وارد بدن‌مان می‌شود. البته  که می‌شود، لیکن آنچه اهمیت فراوان دارد و به تدریج و ارامی در نوشتن آن را لمس می‌کنیم، چیز با ارزش‌تری است.

می‌توان گفت که نوشتن به ما ماهی نمی‌دهد، ماهی‌گیری می‌آموزد. نوشتن به ما اقتدار می‌دهد. به ما بینش می‌دهد. ما را به درون خودمان سنجاق می‌کند. ما را به دیگران وصل می‌کند. در مشاهده گری توانمندمان و در گوش سپردن صبورمان می‌کند. در صورت استمرار، نوشتن به ما قدرت تفکر می‌دهد. ما را وادار به کندوکاو می‌کند.

نوشتن چایی صبحانه را دل انگیزتر و خواب شب را آرامش‌بخش می‌کند. 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط