شب پیش به جانکندنی چشمانش را بسته بود. فاصله اندکی بین او و باعث و بانی آن همه ترس و غم بود. شاید باورتان نشود به فاصله یک دیوار بود. اما خارش ذهنی رهایش نمیکرد. پاهایش را جمع کرده بود در شکم و خودش را به دیوار چسبانده بود.
ازآن شبها نبود که وقتی روتختی را کنار میکشد و سرش روی بالشت میآید بگوید آخیش خدایا شکرت، و پاهایش را دراز کند. نه ازآن شب ها نبود. منجمد بود. انگار با تکان خوردنش غمها هم درونش تکان میخوردند. ثابت بود و در فکر.
صبح زودتر از همیشه برخاست. سکوت صبح رخصت میداد تا تنها و با خیالی آسوده غم را تجربه کند. بیآنکه کسی مزاحم آن حجم از ناراحتی، افسوس و ناکامی ونومیدیاش شود. سرت و احساسات منفیاش شود در حالت سکون غم را تجربه کند.
کلافه بود. دفترش را برداشت و چند صفحه نوشت. واژهها کلیدی بودند تا دری بگشایند و او وارد شود. به درونش. قفل احساساتش را گشودند و اشک بر پهنای صورتش نشست، اندازه مشتی آب که بر صورت بزنی و بگویی آخیش. اما نه حالا دستش را از روی کاغذ برنمیداشت در حالی که اشکها جلوتر بودند و جوهر خودکار را پررنگتر بر کاغذ مینشاندند.
کاش امروز تمام شد. کاش امروز روز آخر زندگیم بود. این آخرین جملهای بود که نوشت.
نه راه چپ داشت و نه راه راست. یک راه اما بود “انتظار”. انتظار که راه نیست. راه وقتی هست باید بتوانی بروی. اما انتظار یعنی راه را بپایی. یا بروی و چیزی نبینی. یا بروی و هیچ نشانهای از رسیدن در راه نباشد. هر چه که بود فعلن برایش یک گزینه بود. مبتلایش که شده باشی دردش را متوجه میشوی.
باز با خودش تکرار کرد و این بار با خلوص بیشتری از خدا خواست. از درون فریاد بود و از بیرون مراقب بود کسی بیدار نشود.
«خدایا کاش امروز تموم بشه. کاش امروز روز آخر زندگیم بود.»
چند ثانیه نگذشته بود. که از خودش پرسید این اولین روزی است که چنین خواستهای داری؟
راستش نه. مثل یخ وارفت. گمان نمیکرد معجزهای رخ داد. اوه یعنی یک بار دیگر هم خط پایان همین بوده و حالا، حالا اوضاع بد نیست. یعنی راهی هست؟
اندکی احساس قدرت کرد یا شاید همین است که هست. هنوز میخکوب نشسته بود روی مبل.
اما این شهود و یادآوری تصویری مشابه توسط مغز مبارک در همان حین کمی بدن خشکش را نرم کرد. بله بیا ببین تنها امروز نیست تو چنین درخواستی داری. در دو روز بسیار سخت و تحت فشار و در موقعیتهایی دیگر چنین درخواستی داشتهای.
خاطرت هست. شدت هیجان آن روزها بازیابیاش را برای حافظه آسان کرده بود. از سیر تا پیاز خاطرش بود.
از جا برخاست. زندگی ادامه داشت. مثل قبل. انتظار کشیدن منفعلانه را نمیپسندید. قطعن کاری باید باشد که انجام دهد. با تمام ناامیدی که چون عرق سرد تنش را خیساندهه بود تسلیم شدن را نمیپذیرفت. راه رفتنش متفاوت بود. مثل همیشه با اعتماد به نفس قدم برنمیداشت. شانههایش افتادهتر از قبل بود. ناتوان و ضعیف به سمت آشپزخانه رفت. اشیاء خانه هم در حال بیداری بودند. خلوتش با غم را نور تابیده روی مبل بهم میزد. زمان گفتگوی بیسر و صدایش با غم، نگرانی و ترسهایش به اتمام میرسید. مثل این بود که هر حرکت ریز و تکانی بدبختیهایش را بهم بریزد. صدا، صدای بیداری بیشتر را احساس میکرد. حواس پنجگانهاش قویتر از هر وقت دیگری بودند. به خیالش در پی هر نِدا، تعارضی بود به غمهایش.
سفرهی دلش را جمع کرد و برخواست تا روی خوشش را به روز و زندگی نشان دهد. بازیگر حرفهای آنطور در نقشش فرو میرفت که گاهی در میان فورت کشیدن چایی با صدای خندهاش به خود میآمد. چگونه خود را هم فریفته بود. و پرسشی با قصد یادآوری مزاحم لبخندش میشود. خندهاش را ارام جمع میکند. نرم آنقدر زیرکانه تا کسی که روبرویش نشسته متوجه آن نشود. به نظر همه چیز عالیست؟
در احوالات این کشمکش درون و بیرونی چیزی به ذهنش رسید. همان لحظه باران تگرگی قضاوت بر سرش باریدن گرفت. راستش را بگو؟ داری جا میزنی؟ نه. باور کن. اصلن نگران قضاوت نبود. سطح و عمق زخمش آنقدر بزرگ بود که سرزنشهای درونی و مشابهش بیرونی را به مثابهی موجی کوچک برای کشتی بزرگ پندارد.
چه کند؟ فریاد بزند تا دردش را کسی بشنود و به فریادش رسند؟ سر به بیابان زند؟ از کسی گله و شکایت کند؟ بگذارد و برود؟ همه چیز از دست میرفت و او هیچ اختیاری نداشت. هر حرکت و دست و پازدنی برای رستن و خلاصی بیشتر کمک به غرق شدن بود.
یک عمر سرمایهاش را از دست میداد. حرف زندگی یک انسان بود. پس تصمیم گرفت بیآنکه چشم بدوزد به هر حرکت و تعقیب تاثیرش بر نتیجه را پی گیرد و بسنجد، کاری انجام دهد. و آن کار کاری نکردن بود.
از بازی بیرون آید و در جایگاه تماشاچایان بنشیند. تماشاچی کارش آسانتر به نظر میرسد؟ اما چه بسا شاهد صحنهای باشد که نشستن بر صندلی سختتر از هر کار آید. تا آنجا که گاهی نیم خیز شود به سمت زمین و بازگردد. اما تصمیم دارد آگاهانه خود را بر صندلی بنشاند. آتش فریاد برخواسته از هیجان و ترسش را تا آنجا که میتواند با سکوت درونش فرونشاند.
انتظار کشیدن برایش به سختی گذشته نیست. به نظرش بهترین کار بیرون امدن از زمین بازی و نشستن در جایگاه تماشاچیان بود. سنگینی کمتری بر شانهاش احساس میکند. چند روزیست حالش بهتر است.
لازم نیست همه جا باشیم. لازم نیست همیشه حضور داشته باشیم. لازم نیست حتمن کاری کنیم یا حرفی بزنیم. لازم نیست.
بله، به طور قطع، مکث برای تفکر و یک گام به عقب در هنگام بحران میتواند بسیار قدرتمند و ارزشمند باشد. به ما فرصت میدهد تا زندگی و انتخابهای خود را بازتاب و ارزیابی کنیم.
آخرین نظرات: