اوایل اردیبهشت ماه بود. خیابان شهدای خواجو ساختمان افرا. طبقه سوم. خوب در خاطرم هست. بااینکه حدود ده چهارده سالی از آن گذشته است. بالاخره زمانی خیلی زود به زود گذرمان به آنجا میافتاد.
چند ساعتی منتظر نشستیم. اتاق انتظاری با صندلیهای کشیده بنفش و رنگآمیزی منطبق با سلیقهی کودکانه. تا اینکه منشی صدا زد و دفترچه را دستم داد. گفت: “«پشت در بمونین تا مریض قبلی بیاد بیرون.»”
نیم ساعتی گذشت تا اینکه وارد اتاق شدیم. خانم دکتر دخترم را معاینه کردند و گفتند با منشی برای نوبت بعدی هماهنگ شویم. البته که فرایند را از بَر بودیم.
هر بار بعد از چکاب میبایست حواسمان بود که نوبت بعدی معاینه را رزرو کنیم. اگر نه نوبت گرفتن از خانم دکتر قیصری که در چند استان مجاور اصفهان تنها متخصص کلیه اطفال بودند کار سادهای نبود. به همین خاطر بعد از خارج شدن از اتاق دکتر منتظر میماندم تا دور منشی خلوت شود.
کنار میز خانم مطلبی رفتیم. به خانم مطلبی گفتم: «یه نوبت برای چکاب بعدی میخوایم.». شروع کرد به ورق زدن دفتر. من هم با چشمم دنبالش میکردم. شاید جایی خالی میدیدم که او رد کند. بعضی صفحهها را با تعلل بیشتر و برخی را پشتسر هم با یک نظر رد میکرد.
از شهریور هم گذشت بیآنکه یک جای خالی پیدا شود. صفحهها سیاه بود از نوبتهای پر شده. از بالا تا پایین. تقویم را ورق زد تا اینکه به ماه بهمن رسید.
از اردیبهشت تقویمش را ورق زد تا به نوبتی خالی برسد در چشم هم زدنی بهار را به زمستان رساند. در همین چند دقیقه یک سال به اخر رسید. ان روز من با فاصله زمانی یک سال کوتاهتر از آنچه در ذهن تصور میکردم مواجه شدم.
همیشه فرصت داریم
شاید بگویید این را بارها با تقویم رومیزی میبینم. اما نه. شاید آن لحظه مجموع آن مکان، زمان، افکارم و در کل، موقعیت و بستر هیجانی که بودم چنین احساسی را در من برانگیخت.
نقل این روزهای ماست. انقدر کار و برنامه محول کردیم به روزها و ماه و سال آینده که نوبت خالی برای زندگی هم پیدا نمیشود.
خب این قصهی فورواردی را گفتم برای خودم. که این روزها هر کاری که تا ظهر انجام نمیرسانم میسپرم دست بعدازظهر و به دست فردا و این دور و تسلسل ادامه مییابد. برای هفته بعد و ماه و سال بعد.
اغلب گمان میکنم چیزی که هست زمان. متاسفانه برای اکثرمان دردیست که علیرغم آگاهی و حواسجمعی بازهم از آن رنج میبریم. به ویژه به علت مخلفاتی که زندگی دور بشقاب زمانمان چیده است. اما گاهی یاداوری این موضوع موتور محرکه میشود.
تاثیری که شنیدن جملهی “خیلی زود دور میشود.” و از این دست جملات با این شدت و حدت بر من نداشت. حتی گاهی تصویرسازی آن لحظه و تماشای تورق سریع برگهها در ذهنم، تداعی خوب و هشیاردهندهای است. شاید برای شما هنگام فوت کردن شمع تولدتان رخ دهد. فیلم کوتاهی از تولد تا ان لحظه روبروی کیک، در حین فوت کردن شمع باوجود تمام سر و صدایی که در اطرافتان هست به کمک مغزتان در ذهن میسازید.
یادآروی جهت مصرف بهینه و شایسته از زمان و فرصتها
معترفم من خود نیاز به الارم دارم و به نظرم همه ما با وجود حواسپرتیها و شلوغیهای زندگی امروزی نیازمند این یادآوری هستیم. تا درک کنیم آن قدرها اسفند ماه از اردیبهشت ماه و امروز دور نیست.
جمله دلچسبی که از استاد شاهین کلانتری در رابطه با این موضوع برداشتهام؛ آینده را به سطل آشغالتان تبدیل نکنید. گاهی با همین صراحت باید گفت. گاهی بایستی واقعن بدانیم در حال زدن چه گندی هستیم. همیشه ملاطفت و مهربانی ما را به خود نمیآورد.
یادآوری جمله استاد شاهین کلانتری و تصویر سطل زباله در ذهنم در به خودآمدن و هشیار ساختنم موثر است.
زمانی که معتاد میشویم به موکول کردن کارها به بعد و بعدتر، گویی سطل زبالهای در کنار دستمان است که پر میشود. به تدریج سطل پر میشود و برخی از کارها از چشم دور میمانند. در حالی که اکنون و امروز چیزی به خود نمیافزاییم. قطع به یقین اکثرن اجماع نظر داریم که آینده چیزی نیست جز رفتارها و اقدامات اکنون و امروزمان جز مواردی خاص و نادر.
همچنین گاهی خواندن برخی جملات و قصهها با محتوایی در ارتباط با حضور در لحظه، حفاظت از زمان، عدم تعویق و اولویتبندی کارها، تصویر حسرت موقعیتهای از دست رفته بیتاثیر نیست.
یک پرسش:
شما چگونه و با چه ابزاری به خود متذکر میشوید که آینده سطل زباله نیست؟
جملاتی که به تازگی خواندم و الهام بخش من برای مصرف بهینه روزم بود، جملاتی از جولیا کامرون است.
ایجاد هنر از اول صبح شروع میشود با طلوع آفتاب، با حضور در لحظه حال، و کامجویی از سراسر روزی که در پیش دارید. با خورشیدهای کوچک و مکثهای کوتاهی که در طول روز به خود میدهید. وقتی هدایا یا چیزهایی زیبا را به هنرمند درونتان پیشکش میکنید، بهتر است این گرایش را داشته باشید که: «شاید ولخرجی باشد، ولی هنرمند درونم شایستگیاش را دارد.»
آخرین نظرات: