کاش نسازند، بالا بروند| نقش‌آفرین یا قربانی

من و کوه

کاش دست بساز و بفروش نیفتد.

کاش هوای ساخت و ساز و نو شدن نکنند.

گفتم: مامان ببین؟

گفت: چی‌و؟

ببین من دوباره به کوه نزدیک شدم. چی می‌گه کوه؟

نشانه‌ها را کنار هم چیدم. کودکی، نزدیک کوه. ۱۰سال فاصله‌ می‌افتد؛ ۱۲ سال در فاصله‌ای دور و حالا دوباره کوه. مامان دومرتبه به کوه نزدیک شدم. زیاد؛ به اندازه‌ی کودکی.

درخانه قبلی از پنجره‌‌ی آشپزخانه قابل رویت بود. آن دورها. بعد از درختان سرو و کاج. روبروی پنجره‌‌ی آشپزخانه، می‌نگریستم و همزمان چایی‌ام، قهوه‌ام را، خلوتم و شاید غم‌هایم را با طمانینه و به آهستگی سرمی‌کشیدم.

عامدانه گاهی حین مرور برخی اوقات خوشایند در ذهنم، درنگ می‌کردم. تا همانجا بمانند و احساسات را در بدنم باز بیافرینم. سپس به آهستگی و مکرر در جانم مزه‌مزه و مرورشان می‌کردم. اغواگری بود برای تجربه دوباره و بازآفرینی لحظات ارزشمند و دوست‌داشتنی‌ام.

شاید در نظر کسی این حرف‌ها مسخره بیاید. اما به گمانم اغلب ما یک شی، فضا، نگاره‌، سمبل، نماد، طبیعتی در زندگی داریم که چنین رابطه‌ای بینمان باشد.

کوه حرکتی نداشت. مخاطبی بود آرام، قدرتمند و شنوا و صبور. این پا و آن پا نمی‌کرد. یا تکانی به خودش دهد تا تفهیمم شود چس‌ناله‌ها، غرغر، درد دل و احساساتم را به پایان برسانم. تمام وقت چیزی به من می‌گفت. من ایستاده‌ام اینجایم برای تو؛ برای شنیدنت.

 

کودکی و کوه

کودکی و بیشتر نوجوانی هم قصه بر همین منوال بود. خیره به قامت استوار و قدرتمندش گپ و گفتمان در سکوت می‌گذشت. اغلب عصرها و صبح زود، شب‌ها تا خاموش شدن آخرین لامپ خانه و پیش از خواب.

نمی‌دانم آنها که کوه را از پنجره خانه‌شان ندارند با چه چیزی ارتباط دارند. دوره‌ای هم کوه غایب بود. نداشتمش. شاید من غایب بودم. اما متوجه این غیبت‌ها نبودم. به طبع این غفلت دلتنگش هم نبودم. نمی‌دانستم این مواجهه تکرار می‌گردد و در پیشانی‌ام نوشته شده.

پرسش: چی شد که گفتم پیشانی؟

پاسخ: چون نکوشیدم باشد. روبرویم. یا برایش برنامه‌ بریزم.

همین شد که حالا دوباره در خانه جدید حین چیدن وسایل یکهو متوجه‌اش شدم. از پشت بام خانه‌های کوتاه و ویلایی نگاهم به قامت بلند، استوار و میخکوب کوه بر زمین می‌رسد.

آگاهی برخاسته

  • صبر کن سمیه، یک آگاهی. آدم چیزی را که برایش برنامه نریخت، نکوشیده و فعالانه دنبال نکرده متوجهش نیست. شاید هم به همین خاطر منابع درونی و منحصر به خودمان در نقطه کورمان هستند. با باور پیشینم، چون برایش نمی‌کوشیم، در میدان دیدمان نیستند. به زبان ساده‌تر برای هدف و خواسته‌ای نیازمند یادگیری و مهارتی در بیرون از خود هستیم. برخی مواقع منابعی درونی داریم اما چون بدون هیچ جهد و تلاشی داریم، اصلن به چشممان نمی‌آید.
  • کودکی در ما می‌ماند و خیال رفتن ندارد. جاخشک‌ می‌کند در زندگی‌مان. کودکی توامان با تجربیاتش همچو تتویی بر پوست زندگیست. با قلقلک خاطراه‌ای یا نوستالژی‌ زنده می‌گردد. باز به خواب می‌رود. اما هرگاه برمی‌دمد احساسات و هیجاناتی عمیق را تجربه می‌کنیم.

پرسش: امروز کوه چه پیامی دارد؟ یا من اکنون چه می‌شنوم از کوه؟

پاسخ: می‌گوید قاطع باش. آنچه ایمان داری فریاد بزن. مثل من. لابد به شنونده دیگرش چیز دیگری می‌گوید.

نه. از این حرفهای گنده و سخت نمی‌شنوم. کوه مرا می‌شنود. خاطراتم، لحظاتم را با آن شریک می‌شوم. چیز کمیست؟ نه.

به من توانمندی آغازی قدرتمندانه را می‌بخشد. پای خودم ماندن و بودن. پای وعده وعیدهای پیش از آخرین پلک زدن‌های دیشب یا هنگام میثاق با خود.

راستی

شاید هم می‌خواهد بگوید بودنت را همچو من بر زمین بکوب. محکم و مقتدر.

سخنش را هر بار به شکلی می‌شنوم. بی‌شک آنچه می‌شنوم بی‌تاثیر از آنچه با آن در میان می‌گذارم نیست.

دومرتبه نگران می‌شوم. نمی‌خواهم این مواجهه را از دست دهم. نیازم را با حالتی خاموش از نظر می‌گذارنم؛

کاش خانه‌های خط نگاهم تا کوه نسازند و بالا بروند.

خواسته‌ام همچو رویاهای کودکانه می‌ماند، نه؟

مجددن در پاسخ به این احساس خودخواهنه با خود به آرامی زمزمه می‌کنم چه ایرادی دارد؟

کاش همین قد بمانند تا کِیف‌ام را ببرم.

صبرکن، یک آگاهی.

می‌توانی خواسته‌ات را به شکل دیگری بیان کنی؛

کاش من بالاتر بروم،

تا قدرت انتخاب آنچه می‌بینم داشته باشم.

برداشت‌های من و شما

  1. مگر نیاموخته‌ام که تنها قصد و عمل خودمان تحت کنترل هستند. در مقایسه با جمله برای بیان نیاز و خواسته‌ام مشهود و مبرهن است که در جمله اول من عاملیتی ندارم. تنها امیدوارم به فعل دیگری یا دیگران. توقع و چشم‌داشتی به انجام یا انجام ندادن کار یا رفتاری از سمت دیگران دارم.

این نوشته مرا به خطا و انحراف زبانم هشیار ساخت.

عاملیت و نقش ما در آنچه می‌خواهیم، نمی‌خواهیم و قصد تغییرشان داریم. زبانمان بیشتر به کدام سمت می‌چرخد؟ ای کاش و باید و نبایدهایی که هل می‌دهیم به سمت دیگران؟ یا اینکه عامل و نقش‌آفرین خودمان هستیم؟

بله، سنگین می‌شویم. چون مسئولیت از آن طرف معادله می‌افتد سمت خودمان.

هر چه می‌خواهی از طبیعت، بخشی از آن، چهره‌ای، چشم‌انداز دلخواهت برای نوشتن یا خلوتتت، بخوانی، برقصی، بنوازی، مراقبه کنی، لحظات دلنشین و جذابی را تجربه کنی…خواسته‌ی مطلوبت، جایگاه اجتماعی‌ات، و والاتر و ارزشمندتر تحقق خودت، همه و همه با …

تغییر این معادله و از زبان می‌آغازد.

 

اینگونه مطالبه‌ی ساکن ماندن دیگران، تهاتر و دادوستد با دنیای بیرون در ازای تملک چیست؟ بسیار حسابگرانه و اقتصادیست. هزینه ادراک دل‌انگیز و محبوبم، خواسته‌ی جذاب و مطبوع و بیش از اینها، آنچه می‌خواهم در زندگی‌ام متجلی گردد، دیگران بپردازند.

یک خسارت بیشتر ندارد. عمر و زندگی‌مان. تضمینی برایش نیست. هیچ تضمینی. تنها تضمینش عمرمان است…

  1. آنچه می‌اندیشیم، آنچه می‌بینیم، آنچه ادارک می‌کنیم موضوعاتی بالقوه هستند برای اینکه سوژه و محتوای نوشتن باشند. نوشتنی برای تفکر و اندیشه‌ورزی. تفکر و اندیشه‌ورزی برای تحقق بهترین خودمان.
  2. برداشت شما….

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط