در گفتگوی اخیرم با یکی از دوستان کوچام، دوستم اصرار زیادی داشت تا در مورد حسی که در خودش هنگام گفتگویمان ایجاد شده بود از سمت من آگاه شود. خواست تا احساسش را با من چِک کند. گفت احساس مهربانی زیاد کردم و نقش ناجی را داشتم. گفت: “مدتیه تلاش میکنم که این نقش را نداشته باشم.” چون باز خودش را در دام این تله گرفتار دید، برایش دردناک بود.
به دوستم گفتم من چنین حسی نداشتم. در ادامه با وجود اینکه من این احساس را تجربه نکرده بودم، گفت ولی خودم این احساس را داشتم. بصورت ناخداگاه سعی داشتم به تو حس خوبی بدهم. گاهی حتی دانستن حرف مقابل هم به ما اطمینان نمیدهد. ما در صورت آگاهی، به حس خود دسترسی داریم. قصدم از آوردن این موضوع این بود ببینیم ما به احساساتمان بیش از دیگران دسترسی داریم. فقط کافیست با خود صادق باشیم. مثل دوست من.
گفتگو با دیگران سبب میشود از خودمان بیرون بیاییم. شاید به این نتیجه رسیده باشید که گفتگو به نوع یک ورودیست. برای دریافت اطلاعات، حرکت و زیستن نیازمند ارتباط با افراد و دنیای بیرون از خود هستیم. به جز ارتباط بیرونی و دریافت اطلاعات گاهی ارزش گفتگو در آنچه است که به ما میبخشد. بیرون آمدن از خودمان. همواره نگریستن به درونمان و ماندن در متن، حاشیه و پانویس مربوط به خود راه پیشرفت و توسعه را مسدود میسازد. به جز این بدون گفتگو، ممکن است راهمان به سمت افسردگی و کنارهگیری، کج شود.
آنچه لزوم گفتگو، میزان و کیفیت آن را میسنجد برای هر فردی، در هر چهار چوبی و به قصد و اهداف گوناگون، متفاوت است.
تا به حال در گروههایی که حضور دارید، شاهد رفتارها و صحبتهای به نظر دلسوزانه و فداکارانه شخص یا اشخاصی بودهاید؟ خودتان چطور؟
گاهی وقتها در زندگی به جایی و مرحلهای میرسیم که به شدت حس گیر افتادن داریم. به سختی و بسیار حس تنهایی و درماندگی داریم. در این میان کسی هم نیست که با او این بالا و پایین شدنها را در میان بگذاریم. در واقع ما هم برای شادی و هم برای غم و تنهاییمان نیازمند گفتگو هستیم. محتاج کسی که با او به اشتراک بگذرایم. در این میان اما نکات قابل تاملی وجود دارد.
در گفتگوهایی که بعضی از دوستان در مورد خود صحبتی دارند برخی دیگر بیش از حد درگیر میشوند. در بهترین حالت درگیر شدن با موضوع دیگران غیر مولد و غیر منطقی است و در بدترین حالت هم برای خود شخصی که بیش از حد درگیر شده و هم شخصی که بخشی از قصهاش را تعریف کرده است.
ذهنیت ناجی داشتن و ناجیگری. هر گاه فردی نیاز به کمک داشته باشد به سمت اقدام و عمل پرش دارند. هر زمان کسی غمگین یا تنها باشد اقدامی بصورت کلامی و یا فعل و رفتاری در آن جهت انجام میدهند. هنگام رویارویی شخصی با مشکل اولین نفر هستند که راه حلی ارائه میدهند.
خب این چه ایرادی دارد؟ همزمان با نوشتن این جملات تا اندازهای هم احساس بدی تجربه میکنم. چون در حال زیر سوال بردن و نقد کاری به نظر شایسته و اخلاقی هستم. اقداماتی خداپسندانه که امروزه روز هم کمتر کسی به سمتش میرود. این حداقلِ شهودی هم به چشممان میآید و به فکر برچیدنش باشیم؟ صادقانه هیچ اشتباهی در آن نمیبینیم. هم در دیدگاه مذهبی و هم اخلاقی این موضوع تایید و توصیه میشود.
اما چنانچه به فرآیند ذهنی خود هنگامی که در نقش ناجی هستیم، بنگریم بهتر متوجه هزینه و درآمد مسئله و حد و اندازهاش میشویم. هر زمان کسی غمگین یا تنها باشد از طریق سخنان و اقدام خود روحیه او را باز میگردانید. هر زمان کسی مشکلی داشت، اولین ارائه دهنده راه حل هستند.
اما از زاویه دیگری بنگریم. به خودمان بیاییم. چه اتفاقی میافتد که آگاهانه و ناآگاهانه چنین الگوی رفتاری داریم؟ در احساسات خود غرق میشویم. احساسات نیروی محرکه ما هستند. پیامهایی که در ذهنمان میگذرد: “فلانی روی شما حساب میکند.”
انجام چنین فعل و اقدامی نزد دیگران باعث میشود برای دیگران مهم و ارزشمند شوید. در غیر اینصورت کسی به شما اهمیت نمیدهد و هیچ ارزشی برای آنها نخواهید داشت.
یکی از دوستان شما دچار آشفتگی است و شما متوجهید که به چه چیزی احتیاج دارد. از اتفاق آنچه نیاز دارند چیزی است که شما دارید. احساس شرم و گناه میکنید و خود را ملزم میدانید آنچه را لازم دارند به آنها بدهید. حس میکنید به کمک شما احتیاج دارد چون هیچ کس دیگری این کار را انجام نمیدهد.
مفید و اثر بخش بودنمان را به نیاز و حل مسائل آنها گره میزنیم. ما از وابستگی آنها لذت میبریم. متوقف نمیشویم تا خود را به چالش بکشیم و از خود سوالات سخت بپرسیم.
به فرآیندی که در ذهن و بدنتان در جریان است بیاندیشید. هدف و آنچه در ذهن و اندیشهتان در حال گذر است. آیا این افکار کارآمد و سالم است؟ آیا میتوان از این منظر دید که من به دیگران احتیاج داشتهام؟ از وابستگی آنها لذت میبریم. مفید و اثر بخش بودنمان را به نیاز و حل مسائل آنها گره میزنیم. متوقف نمیشویم تا خود را به چالش بکشیم و از خود سوالات سخت بپرسیم.
آیا اجبار مداوم در کمک به دیگران را احساس میکنید؟
آیا احساس میکنید به این شکلی که هستید ناکافی هستید؟ و باید دائم قهرمان دیگران باشید؟
به اهداف زیبا و رفتارهای پسندیده و افکار ناکارآمد در پرده بنگریم. پس از مدتی شاید اشکمان هم سرریز شود. چون همواره خود را در نقش قربانی میبینیم. کسی که میکوشیده تا فضا امن و امان باشد.
گاهی ما مردم را وادار میکنیم به سمت ما کشیده و متمایل شوند.
متاسفانه و شوربختانه در این حالت ما اهمیت مراقبت از خود را درک نمیکنیم.
چگونه باید خودم را دوست داشته باشم پیش از اینکه دیگران مرا دوست داشته باشند؟
تلفات و هزینههای این الگوی احساسی، فکر و رفتاری را مورد توجه قرار دادهایم؟
چرا این اجبار مداوم را برای نجات دیگران احساس میکنیم؟
چرا به آن شکلی که هستیم احساس ناکافی بودن میکنیم و باید دائما قهرمان زندگی دیگران باشیم؟
چرا احساس میکنیم وظیفه ماست اطمینان حاصل کنیم که همه خوب هستند؟
و حالا باز پنجرهی دیگر و از منظر دیگری اگر بنگریم. چنانچه هیچ کدام اینها دلیل ذهنیت ناجی نباشد چه؟
آیا میتوان گفت ما خود به آنچه به دیگران میبخشیم نیاز داریم؟
صادقانه در ادامه گفتگویمان دوستم گفت “توانمندیهایم عامدانه از سمت اطرافیانم نادیده گرفته میشود.” او میکوشید توانمندیهای من را ببینید. آنچه خود نیاز داشت، بیآنکه در نظر داشته باشد که آیا واقعن من یا دیگری نیاز داریم میبخشید. پس احتمال ریزش درون هم وجود داشت. بخشیدن از محتوای ظرفی که تهیست.
آخرین نظرات: