اطرافم آکنده از غم و اندوه بود. مملو از ناله و شیون. لبریز از دلتنگی پدر که در خانه دایی پیچیده بود. درست ۶ روز پیش پنجشنبه ۶ مهر ساعت حدود ۸صبح برای کاری بیرون از خانه بودم. در حال رانندگی بودم که خواهرم تماس گرفت و گفت دایی… مکثاش را متوجه شدم توام با صدای نفسهایش و جمله را ادامه نداد.
همه مبهوت بودیم. حدود ۱۰ روز مانده به سالگرد پسرش شنیدن این خبر واقعن دردناک و غیر قابل باور بود.
حالا ۶ روز گذشته است.
این ۶ روز در دنیای دیگری سپری کردم. از روزمرگی و انجام کار فاصله گرفتم و ناگهان سر از بیتابیهای مادر سر برآوردم. تماشای صحنههای غمناک خانوادهاش، مادرم و حال و احوال غمگین و پریشانم، دستم به نوشتن تطهیر نشد.
از این رو چند روز است به سراغش نیامدهام. اطرافم گردبادی از واژههای غمآلود و حزن و اندوه بود. ننوشتم. این بیشترین فاصلهی من و او در یک سال اخیر است. امروز اما سراغش آمدم.
حالا وقت حجامت است. حجامت با نوشتن، با ازادنویسی. تا تمام آنچه از من پنهان مانده اما نه لزومن کثیف و الوده را از درونم بیرون بکشد. و حالا راحت نفس بکشم. نوشتن روزنههای تنفس و حضورم را میگشاید. همچون عطر تند نعنا و اکالیپتوس.
سراغش آمدم و به خودم گفتم میخواهم بنویسم. میخواهم کنارت باشم و کنارم باشی. میخواهم بنویسم
از واژههایی که سربریده بودند و خون انگیزهام را ریخته بودند. میخواهم بنویسم حتی در روزهای سخت و به بهانه محترم شمردن از آن فاصله نگیرم. با تشریفات و تجملات آن را دور از دسترسم قرار ندهم. از آن کنار نگیرم. اتفاقن باید دمنوش لحظاتم باشد؛ کنارم همانند سماور همیشه جوش خانهی پدری. همچون چایی تازه و آمادهی خانهی پدری.
یا مثال رفیقی که با آن راحتی چه زمانی که موهایت ژولیده است، هنگام صبح و چه زمانی که سر قرار با او به رنگ شال و لباسهایت، جوراب و عطرت هم توجه میکنی.
با ان راحتی زمانی که در سکوت و خلوت روی امواج زندگی شناوری و چه آن زمان که فریاد چه کنم سر دادهای.
چه آن زمان که از شِکوه و شکایت دیگران در عذابی و چه آن زمان که از کنترل دیگران خسته و رنجیدهای. میدانی سمیه جان با نوشتن افسوسها وزنشان کم میشود شاید هم دود میشوند و بالا میروند.
همین چند روز پیش با حادثه مرگ دایی مواجه شدم و امروز با نوشتن به خودم آمدم. اینگونه حسرتها را میکاهم.
آری نوشتن ریاضیات را هم در خود دارد. خروجی نوشتن و بازی با واژهها عاملهای جمع، تفریق، تقسیم و ضرب میسازد که بر اتفاقات و تجربیاتمان اثرگذار است. حسرتمان کم میشود. انگیزه و شفقتمان افزایش مییابد. با نوشتنِ قدردانیهای آخر روز انگیزهمان افزایش مییابد. با نوشتنِ رخدادهای روز رضایت درونی و در نتیجه امیدمان افزایش مییابد. خودآگاهی ما افزایش مییابد و با افزایش این متغیر متغیرهایی وابسته به منفعل بودن کاهش مییابند. متغیرهایی وابسته به توجه و تمرکز بر خود و محیط اطرافمان افزایش مییابد.
مجموع این کاستن و افزودنها، ضرب و تقسیم عوامل و ایجاد توازن مابین آنها، مسلط میشویم به حال و اکنون و آگاه به بودنمان. به زندگی و قدر زندگی را دانستن پیش از آنکه روبروی مرگ و نیستی قرار گیرد.
حالا نوبت خودت (و تلویحن خودم) است. بیندیش.
از کدام کار به بهای ارزشمند شمردناش دوری میجویی؟ از کدام هنر و افرینش با طاقچه بالا گذاشتناش فاصله میگیری؟
بله با همین احساسی که هنگام اجتناب از آن داریم مواجه شویم متوجه نشانهها و علائم دیگری نیز خواهیم شد. دسترسی و بهتر بگویم شناختمان نسبت به خودمان افزایش مییابد. اما پیش از این ادارک و دیدن خود از درون و بیرون آگاه شدن از این ممانعت و اجتناب اهمیت دارد. به نظر میآید نیاز به قدری مکث و اندیشیدن، نیاز به پرسشهای جسورانه داریم.
آخرین نظرات: