گوشی را روشن کردم. پیامی خواندم.
متن پیام بدون هیچ تغییری:
“ببخشید که مزاحم شدم
امشب شما منا به یاد مادر انداختی
خیلی مهربونانه منا نصیحت کردی
ممنون”
چند دقیقه مبهوت ماندم. شماره ناآشناست. شاید پیام اشتباهی ارسال شده است. حدود یک دقیقهای دیروز را از نظر گذراندم. مکالمه و گفتگویی که چنین نتیجهای داشته باشد به ذهنم خطور نکرد. دوباره و سه باره پیام را خواندم. تا اینکه از روی شماره حدسی زدم.
قصهی اول
اتوبوس نزدیک اصفهان بود. پشت صندلیم را صاف کردم. گوشی را دست گرفتم تا با برنامه اسنپ درخواست ماشین دهم. چه بدشانسی. گوشی خیلی کم شارژ داشت. درخواست زدم. بعد از چند دقیقه رانندهای پذیرفت. با راننده تماس گرفتم و گفتم که ممکن است شارژ گوشی تمام شود و در ورودی ترمینال منتظر میمانم. منتظر ماندم و همزمان موقعیت راننده و پلاک ماشینهایی که نزدیک میشدند رصد میکردم. راننده تماس گرفت. متاسفانه به محض اینکه خواستم صحبت کنم گوشی خاموش شد. فوری رفتم سمت دکه اطلاعاتی ترمینال که اتفاقن نزدیک هم بود. از آقای نسبت پیری که آنجا بودند با حالت ملتمسانهای خواهش کردم تا گوشی را شارژ بگذارند. دو سه دقیقهای ایستادم تا گوشی روشن شود. با راننده تماس گرفتم. گفت که سفر را لغو کرده است اما جلوتر ایستاده. خلاصه دوان دوان رفتم جلوتر و باز در تطبیق شمارهای که در ذهنم بود با پلاک ماشینها موفق نشدم ماشین را پیدا کنم. تا اینکه نزدیک پژو پارسی شدم و آقایی ۴ شماره آخر تلفنم را گفتند. گفتم بله من هستم.
گفتم: پس چرا شماره پلاک با شمارهای که در اسنپ ثبت شده بود تفاوت داره؟
گفت: پلاک را تازه تعویض کرده است. سوار شدم. بدون هیچ فکری. از راننده خواستم گوشیام را شارژ بگذارد. باید گوشی روشن شود تا هزینه را پرداخت کنم. پول نقد به اندازه کرایه همراهم نبود. ولی باز کیف پولم را چک کردم؛ تنها ۲۵ هزار بود. گوشی را یکبار روشن کردم ولی باز خاموش شد. استرس داشتم. استرس تنهایی با گوشی خاموش و فکر پرداخت هزینه. نزدیک خانه بودیم. به راننده گفتم امکانش هست بعد از پیاده شدن و در خانه واریز کنم. پسری بود به نظر حدود ۳۵ سال سن داشت. گفت: “عیبی نداره خانوم مشکلی نیست یه عابر بانک حتمن تو راه پیدا میشه.”
هم ترسیدم. هم نه. از اتوبان وارد خیابان اصلی که در آن ساعت شب رفت و آمد بیشتری داشت شدیم. خیابانی که فاصلهی زیادی تا خانه نداشت. همان جا کنار عابر بانکی روی ترمز زد. پیاده شدم. ساعت حدود ۱ بامداد بود. ترس داشتم. هر چند کمتر از قبل بود و کمی ترسم ریخته بود. اما چرا اطمینان داشتم. با گوشی خاموش. بدون هیچ ردی و آن موقع شب. درست و غلطش را نمیدانم اما شهودم میگفت اطمینان داشته باش. برگشتم تو ماشین و یه مبلغی هم اضافه بر کرایه به راننده پرداخت کردم. پرسید کرایه چقدر بود؟ خواست تا مبلغ اضافی را پس دهد. گفتم به خاطر توقفی هست که داشتین. دو دقیقه دیگر مانده بود تا خانه کرایه را پرداخت کرده بودم و در خیابانی فرعی منتهی به خانه بودیم. انگار آب از آسیاب افتاده بود. استرسی نداشتم. از راننده تشکر کردم. اما نگفتم ممنون.
گفتم: بابت صبوری امشب ازتون ممنونم.
شاید برای شما هم پیش آمده باشد در یک موقعیت زمانی و مکانی نامناسبی باشید. نیاز به ماشین داشته باشید، گوشی خاموش باشد، پول نقد همراهتان نباشد. تصور کنید.
یا اگر قبلن تجربه کردهاید در ذهنتان مجدد بسازید. مطمئنم اگر تجربهاش را داشته باشید احساس مرا درک میکنید. چه اندازه و پرسش مهمتر چگونه از فردی که در این شرایط صادقانه کمکتان کند سپاسگزار خواهید بود؟
پسر گفت: “من تو زندگی خیلی صبورم. بله خیلی بهم کمک کرده و تونستم روی پای خودم بایستم. مثلن همین ماشینی که الان سوارم نتیجهی همین صبره.”
نه مجالی برای صحبت بیشتر بود. نه آن زمان و موقعیت مناسب کاوش و پرسش و گفتگو بود.
گفتم: از صبرت تو زندگی بهره ببر. اما حواست باشه که از صبرت سواستفاده نشه. آخه ما خیلی فرصت و زمان نداریم.
آن زمان شب همراهی یک مسافر با چند دغدغه برای هر رانندهای آسان نیست. البته که به معنای وظیفه داشتن راننده در قبال مشکلات مسافر نیست. منظور درک شرایط در موقعیتهای خاص است.
ماشین رسید در خونه. پیاده شدم.
گفتم: شبتون خوش. انشاله که موفق بشین و هر چی که دوست دارین به لطف صبر و همت خودتون و لطف خدا بدست بیارین. آدینه خوبی داشته باشین.
در را بستم. وارد خانه شدم. لباسم را عوض کردم. مسواکم را زدم و اصلن از زیاد بردم هر آنچه که اتفاق افتاده بود. مسئله یا دیدار مهمی نبود. از فرط خستگی راه و استرس آخر حتی درس صبح استاد هم در ذهنم نمانده بود.
و آن پیام صبحگاهی، پیام راننده اسنپ بود.
من خاطرم نبود اما راننده اسنپ در ذهنش مانده بود.
قصهی دوم
هفته پیش حالت روحی بدی داشتم. حالتی که شاید تجربهاش کرده باشید. رسیدن به پوچی. از هر گوشه و زاویه که مینگریستم خالی بودم. شاید غریبه یا آشنایی بخواند و پیش خودش چه مشکل بزرگی بوده یا شاید زیادی جدی گرفته زندگی را. شاید قبلن از تجربه چنین احساساتی از شخصی میشنیدم چنین تصوراتی داشتم. نمیدانم به چه علتی بود. برآیند مواجه شدن با یک دغدغه و فشار به علاوه برخی مسائل از گذشته انسان را به چنین پرتگاهی میرساند. پوچی و حرفی برای گفتن نداشتن. حس بیارزشی. بله بیارزشی و شادی نفرت از خود توصیف بهتری برای بیان احساسات آن زمان میباشد.
غرق ناامیدی بودم. مشغول نوشتن شدم. اشک بیاختیار میان کلماتم سر میخورد. حدود یک ساعت نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد. یک صدای نیمه آشنا. اعظم بود. بعد از مدتها تماس میگرفت. بعد از احوالپرسی در میان حرفها و خندهها و یادآوری خاطرات اعظم گفت سمیه جان هر موقع با تو صحبت میکنم کلی حس خوب میگیرم. کلی ازت یاد میگیرم. بحثم صحت و سقم صحبتهای اعظم جان نبود. بحث به موقع بودن این انرژی بود.
اعظم خاطرش نیست اما در ذهن من مانده است.
بحث رساندن قطرهای مهربانی به کویر زندگی یک انسان بود. آن هم سربزنگاه تلف شدن و در زمان مناسب بیآنکه طلب کند. گاهی با یک تماس، یک کلمه، یک جمله صادقانه و مهربانانه شخصی را از پرتگاه دنیا محفوظ نگاه میداریم.
شاید ترکیبات این ماده را نتوان اندازه گرفت. اما آنچه شاهد ان هستیم، آنچه نمیشنویم و در عین حال فعالانه گوش میدهیم نیاز به مهربانی است. چه فایده که جدیاش نمیگیریم.
حال ما خوب نیست. حال خیلی از ما خوب نیست و ما نیاز به مهربونی داریم. توجه نداریم در پشت جسم بزرگسالمان کودکی دوستدار محبت پنهان است.
گاهی یک پیام صادقانه و دوز کمی مهربانی روز کسی را نمیسازد بلکه زندگی یک نفر را تغییر میدهد. ما برای بقای عاطفیمون نیاز به محبت داریم.
اما یک مسئله:
نگاه اشتباهی که عموم مردم دارند این مسئله است که کسی که پیام یا تلفنی با این محتوا و مهربانانه به دیگران میفرستد خودش سرخوش و سرحال است و هیچ مشکلی ندارد.
قصد نوشتن این قصههای کوچک و شخصی را نداشتم. نزدیک ظهر جمعه بود ویدئویی از دکتر مجتبی شکوری دیدم. درست چند ساعت پس از خواندن پیام راننده اسنپ بود. حس کردم همین دیشب شخصیت اول آن بودم و هفته پیش از آن نقش قربانی قصه را داشتم. شاید راننده اسنپ “منِ هفته پیش” بود. شاید او هم لبه پرتگاه بود. شاید خیلی از ما در این لحظه چینین تجربهای داریم. شاید هم نه. پس قصهها را نوشتم چون مهم بود. حرف از مهربانی بود. چون یه تشکر صادقانه گاهی توان نجات زندگی یک نفر را دارد.
و گفتههای دکتر شکوری در ویدئویی برگرفته از یک کتاب( متاسفانه نام کتاب را متوجه نشدم.):
“ریشههای مهربونی عمیق و اصیل توی تاریکیه. مثل گل نیلوفره. ظاهرش اون بالا بسیار زیباس اما ریشههاش از تاریکی و از درک رنج میاد.
این بسیار نکته مهمیه.
یه انسان واقعن مهربون، شکنندگی انسانها رو درک کرده.
یه انسان عمیقن مهربون رشتههای نازک در حال پوسیدنی که یه آدمو سرپا نگه داشته رو دیده و سعی میکنه این رشتهها رو پاره نکنه.
باید مهربون باشیم چون اوضاع خیلی خرابه چون اوضاع خیلی خرابه. ما برای بقای عاطفیمون نیاز به محبت داریم.”
یه انسان واقعن مهربون باشیم. جملهای برای تغییر را از دیگری دریغ نکنیم. جملهای برای نجات دیگری خرج کنیم. اما فراموش نکنیم اصل مهم صادقانه بودن است.
آخرین نظرات: